-
کتاب خوانی با اعمال شاقه
سهشنبه 8 مهر 1393 10:24
کلاس اول دبیرستان بودم. عاشق کتابهای رمان. اقتضای سنم بود و پدرم به شدت مخالف خواندن این نوع کتاب ها . بماند که کتاب چشمهایش و بوف کور رو از قفسه کتابای بابام خوندم همچنین یکی دو تا فیلم نامه و دو تا داستان درباره جنگ جهانی اول که خیلی هم خالی از مطالب خاک بر سری نبود. کارم شده بود یواشکی رمان خوندن. چه مصیبتی داشتم....
-
سفر ...
دوشنبه 7 مهر 1393 14:54
سلام امیدوارم هر کی که از اینجا رد می شه همیشه سلامت باشه. سفر اخر شهریور خیلی خوب بود. رفتیم اردبیل. چه هوایی بود مثل آبان و آذر تهران. خیلی دوستش داشتم. این مسافرت بیشتر از گشت و گذار و سیاحت، حکم یک استراحت رو داشت برامون. یه آپارتمان دو خوابه بزرگ مبله. کلا چهار روز بود که یه روزش رو رفتیم سر عین. برگشت هم از...
-
خاطره ای دیگر از شفا
شنبه 22 شهریور 1393 15:30
سال 1372 و یا شاید 73 . راهنمایی بودم. برادر کوچکم عمل فتق داشت. بیمارستان هاشمی نژاد و همین دکتر غیوری که وبشان را در پیوند ها می بینید جراحش بودند. روزی که بستریش کردند مامانم با حالی خسته اومد خونه. گویا تخت کنار برادرم، پسری بود زنجانی که برای زیارت به مشهد اومده بودند. چهار دختر و یک پسر. پدر خانواده کارمند بود...
-
لطفا ... ممنون
چهارشنبه 19 شهریور 1393 18:51
سلام امروز بچه های دوستم خونه من مهمون بودن. صبح با پسر خودم بردمشون کلاس و ظهر آوردمشون خونه تا مامانشون استراحت کنه. همین الان رفتن. دوستم سرطان بدخیم داره و در حال شیمی درمانی کردنه. این سومین مرحله اش بود و کم کم داره روحیه اش رو از دست می ده. می گفت شب اولی که فهمیدن، همسرش تا صبح گریه کرده و الان کمی عصبیه و...
-
یا امام رضا
شنبه 15 شهریور 1393 22:59
سال 1379 صحن سقاخونه اسماعیل طلا! با دختر عموم تصمیم گرفته بودیم که تا صبح حرم بمونیم. شام نخورده بودیم و رفته بودیم حرم. عموم نگران ما می شه و وقتی تلفن زدیم که به خونه خبر بدیم که شب می مونیم ، گفت بمونیم تا بیاد دنبالمون. وقتی اومد تقریبا ساعتای یازده شب بود ، مارو برد یکی از اغذیه فروشی های اطراف چهار راه شهدا و...
-
جمعه پارکی
شنبه 15 شهریور 1393 09:55
دیروز رفتیم پارک چیتگر! برنامه را پدر و پسر برای دوچرخه سواری ریخته بودند. خیلی خوش گذشت . فقط من که ناوارد بودم الان یه کم نشستن برایم سخت است. له شدم. یه دوچرخه دو نفره گرفتیم و پسر هم جدا، همسر هم نامردی نکرد و رفتیم پیست حرفه ای . بلایی به روزگارم آورد که نگو ! تصور کنید که دوچرخه تو پستی و بلندی ها با سرعت بالا...
-
شهر موش ها
پنجشنبه 13 شهریور 1393 10:29
سلام دیشب رفتیم فیلم شهر موش ها را دیدیم. سینما آزادی فقط 12 شب داشت و ما هم که مجبور! رفتیم سینما بهمن (میدون انقلاب). یک سالن مملو از بوی نم، بسیار سرد، و فقط سه ردیف نشتسته بودیم. فیلم احتمالا پر زحمتی بوده (در مقایسه با هالیوود نگفتم ها! بعد تذکر ندید). اما نه قصه جدیدی داشت و نه صدابرداری خوبی. یک فیلم شتاب زده....
-
پروژه... تمام
پنجشنبه 6 شهریور 1393 19:12
دیروز پشت سرهم تا عصر کار کردم تا وقتی همسر آمد، کار را تحویل دهم ولی خب انگار محاسباتم یه کم غلط در اومد . چون به جای 5 و نیم بعد از ظهر دیروز ، 5 و نیم صبح امروز تمام شد . و من که همش فکر می کردم فقط یه ساعت دیگه مونده، تا صبح امروز بیدار بودم و پشت کامپیوتر. یعنی حدود 22 ساعت مداوم. همسر را صبح بیدار کردم و فقط...
-
پروژه عزیز
چهارشنبه 5 شهریور 1393 14:25
نزدیک دو هفته است که به خاطر قولی که به همسر داده ایم در حال انجام پروژه برایشان هستیم و امروز دیگر باید نقشه ها را تحویل بدهم. آنقدر خسته ام که حالم از این نرم افزار لعنتی بهم می خورد. خدایا، دیگه فکر کنم شروع شده ، هفته دیگر هم که یک پاورپوینت ارائه ، چکیده فارسی و انگلیسی و جدول زمان بندی باید ارائه دهم ، که از...
-
همسر عزیز
جمعه 31 مرداد 1393 22:14
یک روزهایی همش خودت را دوست داری. همش برای خودت چیز های خوب می خواهی. همش دوست داری بخوری. دلم دمنوش خواست. نسکافه، سیب زمینی سرخ کرده، پارک رفتن و خیلی هاش را هم بر آورده کردم. ناهار کباب دیگی پختم و با دختر عموم خوردیم و خوش گذشت. وهمش هم می گفتم کاش شیرینی داشتیم. به شدت هوس خوردن شیرینی فنجانی با چای دارچین کنار...
-
کوه نوردی
جمعه 31 مرداد 1393 19:41
اونقدر با اعتماد به نفس اینجا می نویسم کوه نوردی که انگار تا ایستگاه آخر می ریم. اما انصافا اینکه خیلی خسته نشی، خیلی وقتت رو نگیره و در عین حال لذت هم ببری ، خیلی خوبه. این عکس یه مامان و بچه هاش است در پارک لاله و در یک صبح تابستانی . http://s5.picofile.com/file/8136495418/IMAG0279.jpg الان همسر و پسر رفتند پارک...
-
نصفه شبتان به خیر
دوشنبه 27 مرداد 1393 03:12
به زور ساعت دوازده ونیم خوابم برده بود ساعت یک ونیم بیدارم کرد... ده دقیقه بعدش هم دوباره خوابید... پسر را می گویم. ولی من هنوز خوابم نبرده! دیشب شب سختی بود. چای اسطوخودوس برای خودمان و شوهر دم کردیم تا کمی از فشار کم شود. مشکل مالی بود خدا را شکر. ولی برای مردها... خدا مرد من دست خودت امانت! خدایا می دانم دوستش...
-
و من مسافرم ، ای بادهای همواره! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
شنبه 25 مرداد 1393 11:47
سال 1377 مرکز پیش دانشگاهی، روبروی یک زمین زراعی بزرگ که وقتی از پنجره هاش اطراف رو نگاه می کردی سمت راستش دو ردیف درخت های بلند دو طرف یک جاده می دیدی که از کنار این دشت بزرگ رد می شد. خیلی اونطرف تر دود کارخونه ها و ساختمون های بلند، ولی اونقدر دور بودن که زیبایی این مزرعه بزرگ رو حذف نکنن. بهار 1378 سرم رو از پنجره...
-
رازداری پسر
پنجشنبه 23 مرداد 1393 10:23
در این چند روز گذشته ، به هر کدام از دوستانمان که رسیدیم (مادر های دوستان پسرمان) با خوشحالی می گفتند: تبریک! حامله ای؟ منم که حساس ! همش تقصیر شوهرمان است که نگذاشت مانتو مشکی بخرم . مشکیه کلی لاغر نشونم می داد. ولی با این یکی خودمم قبول دارم که کمی کپل می شوم. حالا دوستان که فقط از روی ظاهرم حدس بارداری نزده اند که!...
-
خواهر زاده
شنبه 18 مرداد 1393 19:16
من یه خواهر زاده دو سال و 4 ماهه دارم که حسابی شیطون و بلاست. شب ها تا ساعت 2 نمی خوابید و از هیجان بودن ما، یا شعر می خوند و یا با پسرم بازی می کردند. که ما هم از دستشان به ستوه آمده بودیم. یه شب که طبق معمول بیدار بود و ما مجبور به شنیدن شعرهایش، تا خوابش ببرد، گوشی را روشن کردم و در تاریکی نزدیکش رفتم و صدای خوندنش...
-
دوری دوستی می یاره.
شنبه 18 مرداد 1393 19:09
هر کی اینو تجربه کرده باشه می دونه که من چی می گم. وقتی بعد از چند روز برمی گردی خونه و می بینی که چقدر جای خالیت همسرت رو عذاب داده ، احساس عجیبی داره. هم عذاب وجدان ، هم دلسوزی ، هم غم به خاطر اینکه داشتن خانواده ت دیگه راحت نیست ، و هم کمی رضایت . احساس دوست داشته شدن خیلی زیباست. وقتی بدون همسرم می رم مسافرت و شب...
-
تولدم مبارک
دوشنبه 13 مرداد 1393 18:20
سلام . فهمیدم که هنوز هم توانایی بدون نت زندگی کردن رو دارم. این اولین دستاورد زندگی در سی و چهارمین سال زندگی ام بود. سی و سه تمام. دهم مرداد امسال قرار بود به خودم یه هدیه خوب بدم. هنوز انتخاب نکردم. تا هفته دیگه هم به خودم مهلت می دم. هنوز برنگشتم. تولدم مبارک
-
عیدتون مبارک
یکشنبه 5 مرداد 1393 13:45
سلام. امیدوارم حال همگی خوب باشد. انشاله فردا صبح عازم مشهدیم. من و پسرم. از همین جا می گم که برای هر کسی که اینجا رو خونده ، و به نوعی با من آشناست، برای همه مریض ها و مریضی که الان مد نظرم هست، فردا از حرم امام رضا دعا می کنم، اگر خدا بخواهد! خدایا شکرت! چدین سال پیش ، یه روزی تو حرم امام رضا یه خانومی یه تسبیح به...
-
تفاوت ذهن های قالب بندی شده با ذهن خلاق بچه ها
دوشنبه 30 تیر 1393 15:32
حتما شما هم تا به حال از دقت عجیبی که بچه ها دارن و ما ازش غافلیم مبهوت شدید. برای من تا به حال خیلی پیش اومده . مثلا یه سوال؟ اگه به شما بگن یه درخت بکشید چه طوری می کشید؟ تقریبا هممون وقتی قرار بود درخت بکشیم یه تنه می کشیدیم و بالاش هم یه توده سبز که گاهی توش گیلاس یا سیب سرخ بود. ولی وقتی به پسرم در سن 4 سالگی...
-
و ماجرایی دیگر از سوسک و دختر عموم
پنجشنبه 19 تیر 1393 14:26
یه دختر عموی مترجم و پژوهشگر دارم که قبلا شاعر هم بود و حالا دیگه نمی خواد اینو کنار عناوینش ذکر کنیم ، که خب ما هم مطرحش نمی کنیم (سوسولن مردم). الان داشتیم با تلفن حرف می زدیم. ایشون خونشون اکباتانه و مجرد هستند و تا پاسی از شب هم داشتن فتبال می دیدند که وسط دو نیمه تصمیم می گیرن برن حمام. ذکر این نکته ضروریه که...
-
سوسک ترسونی
سهشنبه 17 تیر 1393 18:16
سلام لازم نیست این سوال رو بپرسم که " آیا از سوسک می ترسید؟" جواب از نظر من آری است. حالا شما هر چی می خواهید جواب بدید! مرد های خونواده ما یک عادت زشت و قبیح و بد و .... دارن، که اونم ترسوندن با سوسک مرده است. دختر خونه که بودم داداش بزرگم که متولد 57 است، هر وقت سوسک می کشت تا وقتی جیغ منو تا عرش نمی رسوند...
-
التماس برای نمره
چهارشنبه 11 تیر 1393 15:31
سلام تا حالا واسه نمره، پای برگه امتحانی، برای استاد التماس دعا گفتید؟ همسرم مقطع ارشد تدریس می کند. داشت برگه ها رو تصحیح می کرد که دیدم خندید و به من نگاه کرد. گفتم چیه؟ گفت اینو بخون! خانمی زیر برگه اش نوشته بود که " تو رو خدا برگه من را با دست باز تصحیح کنید . من این روزها چون درگیر کارهای طلاقم هستم روحیه...
-
پنی سیلین
سهشنبه 10 تیر 1393 12:31
دیشب رفتم پنی سیلین بزنم. من 15 سال پیش زده بودم، اصلا همچین خاطره ای نداشتم ازش. تا خواست تست کنه و سوزن رو فرو کرد، یه دفعه چنان سوزش گرفت که دستم رو عقب کشیدم. دختره دهنش وامونده بود. با خنده گفت " چه کار کردی؟ چرا دستت رو کشیدی؟ این زیر جلدیه دردش از خود آمپول هم بیشتره تحمل کن!" هیچی دیگه گفت اون دستت....
-
غر غر
دوشنبه 9 تیر 1393 14:38
چقدر برای ماه رمضون هیجان داشتم. ولی با این سرما خوردگی بد، حس هیچ کاری رو ندارم. من اصولا سحر ، سحری رو می پزم . چون به غذای تازه خوردن به شدت اعتقاد دارم. خلاصه که سرماخوردگی و سرفه های وحشتناک باعث شد، دیشب دیر از خواب برخیزیم. می خواستم کباب دیگی بپزم با برنج زعفرونی و سالاد شیرازی(وای گرسنه شدم) ولی به جای همه...
-
تاتار خندان
یکشنبه 1 تیر 1393 18:00
سلام " تاتار خندان "،این کتاب یکی از قشنگ ترین رمانهایی بود که در عمرم خوندم. اثر غلامحسین ساعدی. این پزشک ایرانی عاشق که سر انجام هم به عشقش که دختری تبریزی بوده نمی رسه، اوایل انقلاب از ایران می ره و در پاریس سال 64 از دنیا می ره. داستانش درباره پزشکی است که به روستایی میره و روزمرگی هاش رو در این دهکده،...
-
می گذرد روزگار...
جمعه 30 خرداد 1393 19:04
سلام! دیروز رفتیم توچال. با دوست پیاده روی ام. اونم دقیقا منو با همین اسم به همه معرفی ام می کنه. خیلی حس خوبی بود. اینم یه عکس قشنگ. http://s5.picofile.com/file/8127183642/IMAG0224.jpg با این که به ایستگاه دو هم نمیرسیم ولی باز هم مثل آدم آهنی راه می روم. یه طوری ام . با این همه کار که دارم بازم بحران بعد از امتحان...
-
به همسرم!
سهشنبه 27 خرداد 1393 21:07
بازم پاک کردمشون. فقط بدون که اینجا از دیشب تا حالا 5 بار با حرف های من در ورژن های مختلف پر شد و پاک شد.
-
تموم شد!
دوشنبه 26 خرداد 1393 15:25
سلام خدایا شکرت! مثل شیر جواب دادم! تو یه کامنتی بعد از امتحان آسکی آقای دکتر احمدی نوشتم که " دیگه تو این مقطع، امتحان شفاهی نباید ترس داشته باشه! ولی الان و از همین تریبون اعلام می کنم، امتحان مانند همان حیوان دراز گوش و دم دراز و مغز خراب است که سواری گرفتن ازش کار هر کسی نیست به خصوص اگه قند تو جیبت نباشه!...
-
چطور خودم رو ببخشم؟
شنبه 24 خرداد 1393 15:01
راهنمایی بودم و داداش کوچولوم کلاس سوم بود، یا شایدم دوم. یادمه اون شب برق ها قطع شده بودن و ما یک گردسوز وسط اتاق نشیمن روشن کرده بودیم ، با یک فانوس که دم در بود برای بیرون رفتن. من سردرد بدی داشتم و بی حوصله بودم و مامانم ازم خواسته بود که با داداشم ریاضی کار کنم. گردسوز رو گذاشتم زمین و داداشم هم اومد. گفتم"...
-
خدایا کمک!
شنبه 24 خرداد 1393 02:28
اخه چی بخونم؟ بخوان بپیچونن که من نمی تونم نپیچم که! استادن خو! خدایا منم مثل حضرت علی از چنگال این قریشیان نجات بده! حالا نمی خواد عنکبوت و اینا بفرستی ، فقط در همین حد که نوبت من که می شه یهو حوصله سوال کردن نداشته باشن! مرسی ! سوال هم اگه می پرسن حوصله گوش کردن نداشته باشن! دیگه این آخری اند پر روییه ولی می شه لطفا...