روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

جک

سلام 

خوبید؟

انشاله همیشه خوب باشید!

برید اینجا ! 

http://20ist.com/archives/43299

این جک ها رو بخونید! خداییش روده بر شدم از خنده!.

همیشه خوش باشید!



از همه جا

* پسرم  با کتاب قرآنش اومده و میگه : "مامان فهمیدم این آیه مال کدوم پیامبره؟".  نگاش کردم نوشته بود " لقد خلقنا الانسان" . پسرم با ذوق گفت: " مال حضرت سلیمان دیگه! اونجا که می خواستن مورچه ها رو لقد کنن!!!!!"

پسرم به لگدمال میگه لقدمال.

قربون دست و پای بلوریت



* و آنگاه که وبلاگ می خوانید ، حداقل شعله گاز را کم کنید وگرنه.....

http://s4.picofile.com/file/8163314618/IMAG0598.jpg



* یک هفته پیش، شب، بعد از بحث و جدل، پشت به همسر و قهر و همسر رو به ما، طبق معمول آخر همه دعواها در حال شمردن اشتباهات:

من : همش تقصیر منه که هنوز نفهمیدم هیچ آدمی رو نمیشه عوض کرد!(با بغض و لحنی غمناک)

همسر: نه! نفهمیدی که هیچ عوضی رو نمیشه آدم کرد! (با حرص)

(یه لبخند گشاد به خاطر تیکه اش اومد رو لبم که خدا رو شکر نمی دید . ولی ما در حال دعوا بودیم و نباید می گفتم "چه باحال گفتی")

هنوز به جمله اش فکر می کردم که بینم حالا تو  این جمله با حال ، "عوضیه رو به من گفت و یا واقعا به خودش؟" . از تکون خوردن تخت فهمیدم احتمالا پشتش رو به من کرده. با صدای بلند پرسیدم:" پشتتت رو به من می کنی؟ که یعنی قهری؟"

همسر (با یه لحن مطمئن و خاطرجمع): " نه! فقط می خوام که پشت هم باشیم، زن و شوهر باید پشت هم باشن"

مدیونید اگه فکر کنید که عین بچه ها چه ذوقی کردم . حتی خودش هم باورش نمی شد که این همه ذوق کنم و هیچی دیگه! اونقدر خندیدم که با رضایت کامل دعوا رو به یه وقت دیگه موکول کردم و کلی قربون صدقه اش رفتم که " یعنی تو هم اینقدر ذوق ادبی داری؟" و اونم یه طوری با حجب و حیا می خندید که انگار مثلا از دیوان شعرش داره رونمایی میشه.


تعجب نکنید! اگه شما هم یه شوهری داشته باشید که هر  وقت که می گید یه شعر عاشقانه برام بخون! می خونه:" یکی روبهی دید بی دست و پای...." بایدم برای این چیزا ذوق کنید دیگه!

قاطی پاتی

یه وقت هایی هست که اونقدر احساس طفلکی بودن داری که دلت همدردی می خواد! دقیقا در همین وقت ها هر کی بهت می رسه یا نصیحت می کنه و یا سرزنش. اونوقت دردت می شه هزارتا!

یه وقت هایی هم هست اونقدر از دست خودت ناراحتی که دلت سرزنش، توبیخ و حتی ...

اونوقت رفتارها یی می بینی پر از محبت و دلگرمی که بیشتر احساس اینکه لایق یه فصل کتکی بهت می ده!




پ.ن: از تند تند پست گذاشتن هام قشنگ معلومه من باز دارم درس می خونم و کارهام و می کنم نه؟




التماس برای نمره (2)

سلام

یادتون می یاد اون التماس برای نمره ای که قبلا نوشته بودم.

خب ! اون یه کم معقول بود. یارو رفته درس خونده ، ولی سر جلسه امتحان به هر دلیلی نتونسته خوب بنویسه و احتمال افتادن می ده.

ولی این یکی دیگه نوبره!

هنوز امتحان اشون رو ندادن

http://s4.picofile.com/file/8162543126/IMAG0596.jpg


فکر کنم خواسته ببینه کلا خودش رو به زحمت درس خوندن بندازه یا نه؟

اینم یکی از معایب تدریس در مقاطع بالاست

خف.اش شب

سلام

حتما یادتون می یاد قضیه اون خف.اش شب های تهران رو ؟

چه روزگارانی بود!

تا مدت ها از ترس تنهایی بیرون نمی رفتیم.

اون زمان من دبیرستان بودم فکر کنم. همه مصاحبه هاش رو می خوندم و می دیدم. 

دختر عموم رو یادتون می یاد؟ با سوسکه زده بودن به تیپ و تاپ هم!؟

همون!

لیسانسش دانشگاه تهران بود. سال 79. و به خیال خودش می خواست همه جور جسارتی رو حالا که تنها تهران دانشجوئه  تجربه کنه. دیوونه بازی زیاد داره. یکی از این دیوانه بازی هاش سوار ماشین یه مرد غریبه شده بودنه. البته گویا قبلش چند باری تجربه اش رو داشتن. می رفتن یه چیزی می خوردن و به قول خودش خوش می گذرندن و بر می گشتن.

اون روز عصر با دوستش سوار ماشین یه مرد حدود سی و خرده ای می شن. اون جلو و دوستش عقب.  یادمه که می گفت یه خورده که گذشته بوده، مرده می فهمه که اینا دو تا بچه دانشجوی کله خرابن. ازشون درباره اینکه چرا سوار ماشینش شدن می پرسه که ، که جواب نمی دونیم، می شنوه. و بعد همینطور تو خیابونا می چرخیدن تا اینکه هوا که تاریک می شه،می ره یه جایی که کوچه های باریک داشته و یه طرفش هم دورتر ها بیابونی دیده می شده. فقط می دونستن که پایین های شهرن.

مرده ماشین رو نگه می داره و رو به دو تاشون می شینه و در های ماشینش رو قفل می کنه و می گه "می دونید اینجا کجاست؟"

اون دو تا هم با لودگی اظهار بی اطلاعی می کنن.

مرده می گه:" اینجا همون جاییکه خف.اش شب چند تا از قربانیاش رو کشته"

دختر عموم می گفت: تازه اون موقع بود که فهمیدیم چه غلطی کردیم.

مرده می گه:" خب اگه من الان هر جایی بخوام ببرمومتون کی کمکتون می کنه؟"

می گه اومدم یه کم هندونه زیر بغلش بذارم که:" ما همون اول از قیافتون فهمیدیم که شما قابل اعتمادید و سوار هر ماشینی نمی شیم و .." ولی می گه اون زبل تر بود.

 اون آقا ، یه کم نصیحتشون می کنه و می گه : " این اطراف رو نگاه کنید، کی اینجا می خواست به دادتون برسه؟" 

دیگه اونام شروع می کنن به دفاع از خودشون و شرفشون که در مورد ما چی فکر کردین و .. " وقتی مرده یه کم دیگه پیاز داغ قضیه رو زیاد می کنه گریه دوست دختر عموم در می یاد.

البته این رو هم بگم مرده خیلی هم مرتاض نبوده ها!

بعد که اینا خوب می ترسن و اصرار می کنن که برگردیم و اینا، تا یه جایی می رسونتشون و می ره.

دختر عموم می گه اون شب از استرس تا دم مرگ رفتیم.

نمی دونم چرا امروز تو کتابخونه، در حال درس خوندن، یاد این خاطره دختر عموم افتادم. به هر حال گفتم با شما شریک بشمش.

الان خیلی از دختر ها و پسرها یه سری کارها رو با توجیه تجربه انجام می دن. ولی واقعا چند درصد احتمال داره اینطوری از خطر برهیم؟

خیلی باید مواظب بود.خیلی!