روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

و من مسافرم ، ای بادهای همواره! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.

سال 1377 

مرکز پیش دانشگاهی، روبروی یک زمین زراعی بزرگ که وقتی از پنجره هاش اطراف رو نگاه می کردی سمت راستش 

دو ردیف درخت های بلند دو طرف یک جاده می دیدی که از کنار این دشت بزرگ رد می شد. 

خیلی اونطرف تر دود کارخونه ها و ساختمون های بلند، ولی اونقدر دور بودن که زیبایی این مزرعه بزرگ رو حذف نکنن.  

بهار 1378 

سرم رو از پنجره کلاسی طبقه دوم، بیرون آوردم و بارون می بارید من هم گذاشتم اشک هام ببارن و به زمین های مه گرفته اطراف نگاه کردم. دشتی که به زودی پر از شقایق می شد. 

 خونه مخروبه ای که وسط این زمین بود و یاد روزی که ساخته شده و انسانهایی با عشق و غرور توش قدم  زده بودند وهم و شکوه عظیمی رو به قلبم می داد. 

بلند خندیدم.  

با دستهام خودم و بغل کردم و گذاشتم صدای اروم خدا گفتنم رو خودم بشنوم. بعد بلند تر و بعد بلند تر. 

گفتم خدا! 

منو با خودت به جاهای خوب می بری؟ 

خدا منو دوست داری؟ 

چقدر خوبه می ذاری همه قشنگی ها رو ببینم. 

آروم و لالایی وار با خودم می خوندم که "  

آلهم اخرجنا من ظلمات الوهم و اکرمنا به نور الفهم  

اللهم ...." 

هی خوندم و هی خوندم و هی خوندم." 

از پنجره دور شدم و روی یه میز نشستم و پاهام رو روی نیمکت گذاشتم. 

صدای پای کسی تو راهرو می پیچید.. نزدیک و نزدیک تر شد... در آروم باز شد.. من تو خلسه ای بودم که نمی تونستم حتی سرم رو بر گردونم... صدایی گفت: " می خواهیم در ها رو ببندیم. باید برید خونه" برگشتم و به خانم سرایدار مدرسه نگاه کردم. لبخند زدم. خدایا به وضوح حسم بهش منتقل شد. خیره به هم نگاه کردیم. اونم اومد کنار پنجره و پشت به من که روی میز نشسته بودم به بیرون زل زد. بعد برگشت و نگاه اون هم پر بود از عشق و احساس . گفت:" امروز چقدر هوا خوبه ! چقدر بیرون قشنگه!" و پشت به من ایستاد و به بیرون زل زد. 

آروم کیف و چادرم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون وقتی داشتم توی حیات زیر بارون راه می رفتم اون خانوم هنوز پشت پنجره بود و به دشت روبرو خیره بود. 

و من بدون اون هیجان بالا، از مدرسه بیرون اومدم و راهی شدم و ایمان داشتم که در اون لحظه هر کس به اون نقطه پا بذاره مثل من و اون ، مسخ میشه. 

و من به اعجاز مکان ها هم در کنار اعجاز زمان ها ایمان آوردم.

نظرات 2 + ارسال نظر
Birsan پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 08:52 ب.ظ http://birsan-21.blogfa.com/

قشنگ بود...
هیوا بانو من این پست رو چند روز پیش خوندم ولی فرصت نشد کامنت بذارم...احساس میکنم طولانی تر بود!!! آیا سانسورش کردین یا من قاطی کردم!!!!!!


خودمم شک کردم و رفتم دوباره خوندمش .
نه ! همین بوده از اول.
مرسی.

خورشید یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 09:44 ق.ظ http://7070.blogfa.com/

چه جای خوبی بودی هیوا

پیش دانشگاهی مون حاشیه زمین های کشاورزی بود. الان دیگه همه اون منطقه ساخته شده. قسمتی از روستاهای بسیار گذشته بود که وقتی وارد بافت شهری شده بودند برای تغییرات مقاومت می کردند. اونقدر وقتی مه می گرفت ردیف درخت ها و اون راهی که باید می رفتیم تا به اتوبوس ها برسیم زیبا بود . البته من سرویس داشتم. ولی گاهی که فوق برنامه داشتیم باید خودمون تردد می کردیم. سال پیش دانشگاهی، عاشقانه ترین دوره تحصیلی من بود. حتی از سالی که با همسرم آشنا شدم هم لطیفتر. چون سال آشنایی ام با همسرم گرمه، پر از ترس و دلتنگی و نرمی و آرامش ولی اون سال پر از هیجان و امید و خنکا و زیبای بود.
این دفعه که رفتم حتما یه عکیس از همون منظره می گیرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد