روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

همسر عزیز

یک روزهایی همش خودت را دوست داری. همش برای خودت چیز های خوب می خواهی. همش دوست داری بخوری. دلم دمنوش خواست. نسکافه، سیب زمینی سرخ کرده، پارک رفتن و خیلی هاش را هم بر آورده کردم. ناهار کباب دیگی پختم و با دختر عموم خوردیم و خوش گذشت. وهمش هم می گفتم کاش شیرینی داشتیم. به شدت هوس خوردن شیرینی فنجانی با چای دارچین کنار همسر و در حال دیدن یک فیلم زیبا کرده بودم.  

چهارشنبه از آن روزها بود. نمی دونم تجربه اش را دارید یا نه؟ 

اما برعکس همیشه به همسر زنگ نزدم. 

همسر طبق معمول به خاطر جلسه دیر آمدند خانه، و بر عکس من از ظهر همش دلم برایش تنگ می شد.   

وقتی غروب در را برای همسر گشودم از دیدن جعبه شیرینی در دستش کلی خوشحال شدم و دست دیگرش هم یک جعبه بود. یک ماگ خوشگل برایم خریده بود.  

یک ماگ برای خوردن دمنوش با شیرینی فنجانی.  

(همسرم شیرینی دانمارکی دوست دارد و اکثرا من هم شیرینی تر دوست دارم و جعبه شیرینی ما همیشه از این دو نوع است) 

اون شیرینی ها با نسکافه کنار همسر بسیار لذت بخش بود.  

همسر می خندید و می گفت: " واقعا اینقدر خوشحال شدی؟ 

می شه کادوی سالگرد ازدواجمون هم برات ماگ و شیرینی بخرم؟ 

دیگه ما هم تقیه کردیم تا فکر نکند مناسبت های بزرگ را هم می تواند من شکمو را با شیرینی گول بزند

کوه نوردی

اونقدر با اعتماد به نفس اینجا می نویسم کوه نوردی که انگار تا ایستگاه آخر می ریم.  

اما انصافا اینکه خیلی خسته نشی، خیلی وقتت رو نگیره و در عین حال لذت هم ببری ، خیلی خوبه. 

این عکس یه مامان و بچه هاش است در پارک لاله و در یک صبح تابستانی .   

http://s5.picofile.com/file/8136495418/IMAG0279.jpg

 

الان همسر و پسر رفتند پارک ارم. خیلی اصرار کردند که من هم بروم . ولی من نرفتم. الان احساس عذاب وجدان دارم. خیلی بده که من کارهام  رو به رفتن با خانواده ترجیح دادم؟   

آخه وقتی می ریم پارک ، همسر تمام مدت به پسرم می رسد و گاهی کنار من می نشیند و من کلا احساس یک همراه را دارم. در یک اقدام انتحاری با خودم گفتم " وقتی بهت خوش نمی گذره، وقتت رو تلف نکن!" 

اما الان یه کم دلم برای پسر و همسرم سوخت و تنگ شد. 

خب وقتی که هی آدم رو فراموش می کنن اینطوری می شه دیگه! مثلا من سینما رفتن، کوه رفتن، خرید رفتن، موزه و طبیعت گردی ، کنار دریا و .. خیلی از این مدل چیز ها را دوست دارم. که هیچ کدامشان استقبال نمی کنند و من عکس العمل نشان نمی دادم . بارها دوست داشتم که حتی شده یکبار همسرم پیشنهاد یکی از اینها را بدهد. در مورد پسرمان خودش را وادار به پذیرش می کند ولی در مورد من نه!  

خب بلاخره از یک جایی می زند بیرون. 

مثل همین همراهی نکردن با خانواده در عصر جمعه و خانه ماندن را به یک تفریح کسالت بار ترجیح دادن!

نصفه شبتان به خیر

به زور ساعت دوازده ونیم خوابم برده بود 

ساعت یک ونیم بیدارم کرد... ده دقیقه بعدش هم دوباره خوابید... پسر را می گویم. ولی من هنوز خوابم نبرده!

دیشب شب سختی بود. 

چای اسطوخودوس برای خودمان و شوهر دم کردیم تا کمی از فشار کم شود. مشکل مالی بود خدا را شکر. ولی برای مردها... 

خدا مرد من دست خودت امانت! خدایا می دانم دوستش داری! اگر نه که من خوب را برایش نمی فرستادی! ولی باز هم هوایش را داشته باش!  

رفت بیرون تا یک نخودفرنگی بخرد و یک ساعت چهل و پنج دقیقه بعد در حالی که من و پسر در حال قفل کردن در بودیم برگشت . چند بار زنگ زده بودم و اینبار برای پیدا کردنش نمی دانم به کجا می رفتم. درب و داغان بودم. گفتم : " تو رفتی تا فقط تا سر کوچه بری! صد بار بهت زنگ زدم چرا گوشی ات رو جواب ندادی؟ " گفت که اصلا متوجه نشده و نمی داند چرا بوق پشت خطی نداشته. ولی من خیلی عصبانی بودم. سوار آسانسور شدم و گفتم :" میرم دنبالت بگردم" در آسانسور و نگه داشت و با گردن کج گفت " ببخشید" همین! و من برگشتم و من وسط حرفهاش که تازه می فهمیدم یک هفته است مردم درگیرشه، می گفتم " مهم نیست! الان تنها چیزی که به اندازه همه دنیا برام مهمه اینه که تو سالم برگشتی ! می تونست نیومدن تو هزار دلیل بد داشته باشه" و اون لبخند دلمرده ای می زد و می گفت:" به خدا حواسم نبود این همه گذشته، حرف می زدم با گوشی ام، ببخش که اذیت شدی!" و من هدفم این بود که اون هم به بی ارزشی اون پول برای من پی ببره. فقط همین!

خدا تو می دونی که تا به حال چند بار از مادیات گذشته ام! 

به همینی که می گیرد برکت بده! آنقدر که صد برابر آن شود! سلامتی مان بده تا هزار برابر لذت آن صد برابر را ببریم. و به مردم صبر بده! تا این ظلم را هم بگذراند. و بصیرت بده تا دیگر با چنین کسانی شریک نشویم.   

شرکت را منحل می کنیم. 

حسبنا الله و نعم الوکیل.

و من مسافرم ، ای بادهای همواره! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.

سال 1377 

مرکز پیش دانشگاهی، روبروی یک زمین زراعی بزرگ که وقتی از پنجره هاش اطراف رو نگاه می کردی سمت راستش 

دو ردیف درخت های بلند دو طرف یک جاده می دیدی که از کنار این دشت بزرگ رد می شد. 

خیلی اونطرف تر دود کارخونه ها و ساختمون های بلند، ولی اونقدر دور بودن که زیبایی این مزرعه بزرگ رو حذف نکنن.  

بهار 1378 

سرم رو از پنجره کلاسی طبقه دوم، بیرون آوردم و بارون می بارید من هم گذاشتم اشک هام ببارن و به زمین های مه گرفته اطراف نگاه کردم. دشتی که به زودی پر از شقایق می شد. 

 خونه مخروبه ای که وسط این زمین بود و یاد روزی که ساخته شده و انسانهایی با عشق و غرور توش قدم  زده بودند وهم و شکوه عظیمی رو به قلبم می داد. 

بلند خندیدم.  

با دستهام خودم و بغل کردم و گذاشتم صدای اروم خدا گفتنم رو خودم بشنوم. بعد بلند تر و بعد بلند تر. 

گفتم خدا! 

منو با خودت به جاهای خوب می بری؟ 

خدا منو دوست داری؟ 

چقدر خوبه می ذاری همه قشنگی ها رو ببینم. 

آروم و لالایی وار با خودم می خوندم که "  

آلهم اخرجنا من ظلمات الوهم و اکرمنا به نور الفهم  

اللهم ...." 

هی خوندم و هی خوندم و هی خوندم." 

از پنجره دور شدم و روی یه میز نشستم و پاهام رو روی نیمکت گذاشتم. 

صدای پای کسی تو راهرو می پیچید.. نزدیک و نزدیک تر شد... در آروم باز شد.. من تو خلسه ای بودم که نمی تونستم حتی سرم رو بر گردونم... صدایی گفت: " می خواهیم در ها رو ببندیم. باید برید خونه" برگشتم و به خانم سرایدار مدرسه نگاه کردم. لبخند زدم. خدایا به وضوح حسم بهش منتقل شد. خیره به هم نگاه کردیم. اونم اومد کنار پنجره و پشت به من که روی میز نشسته بودم به بیرون زل زد. بعد برگشت و نگاه اون هم پر بود از عشق و احساس . گفت:" امروز چقدر هوا خوبه ! چقدر بیرون قشنگه!" و پشت به من ایستاد و به بیرون زل زد. 

آروم کیف و چادرم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون وقتی داشتم توی حیات زیر بارون راه می رفتم اون خانوم هنوز پشت پنجره بود و به دشت روبرو خیره بود. 

و من بدون اون هیجان بالا، از مدرسه بیرون اومدم و راهی شدم و ایمان داشتم که در اون لحظه هر کس به اون نقطه پا بذاره مثل من و اون ، مسخ میشه. 

و من به اعجاز مکان ها هم در کنار اعجاز زمان ها ایمان آوردم.

رازداری پسر

در این چند روز گذشته ، به هر کدام از دوستانمان که رسیدیم (مادر های دوستان پسرمان) با خوشحالی می گفتند: تبریک! حامله ای؟ 

منم که حساس ! همش تقصیر شوهرمان است که نگذاشت مانتو مشکی بخرم. مشکیه کلی لاغر نشونم می داد. ولی با این یکی خودمم قبول دارم که کمی کپل می شوم. 

حالا دوستان که فقط از روی ظاهرم حدس بارداری نزده اند که! قضیه از رازداری پسر جان سرچشمه می گیرد. من امسال تصمیم به بارداری مجدد داشتم و به پسر که هی دنبال داداش بود هم مژده اش را داده بودم که البته فرصتی که برای خودم گذاشته بودم، پرید و من نتوانستم طرف دیگر معامله را راضی کنم . اما یادمان رفت به پسر که مدت ها است منتظر بچه است هم بگوییم. و از اردیبهشت منتظر است که سال دیگر بچه ما از بیمارستان به خانه می آید. 

خلاصه که به همه گفته که بهار آینده ما نینی خواهیم داشت. و ما چند روز است که به هر که می رسیم توضیح می دهیم که " نه بابا! بچه کجابود؟"،"مانتوام اینطوری نشون  می ده"، " رنگ و روم مال مریضی هایی است که یک ونیم ماهه درگیرشم" و...

خواهر زاده

من یه خواهر زاده دو سال و 4 ماهه دارم که حسابی شیطون و بلاست. شب ها تا ساعت 2 نمی خوابید و از هیجان بودن ما، یا شعر می خوند و یا با پسرم بازی می کردند. که ما هم از دستشان به ستوه آمده بودیم. 

یه شب که طبق معمول بیدار بود و ما مجبور به شنیدن شعرهایش، تا خوابش ببرد، گوشی را روشن کردم و در تاریکی نزدیکش رفتم و صدای خوندنش را در لینک زیر می شنوید. 

http://s5.picofile.com/file/8134246534/Voice0071.amr.html 

 

وقتی می گه" با صدای چی؟" صدای کلاه قرمزی رو انتخاب می کنه و شعرش رو می خونه. طفلک خواهرم می گه بعضی شب ها همه حیوانات جنگل و شعر های عموپورنگ و کلاه قرمزی و پاندای کونگ فو کار و همه رو باید بخونه تا بخوابه. خاله قربونش بره! 

خیلی هم بزن بهادره. هر کسی به کس دیگری با تحکم حرف بزند ، هم خودش دعواش می کنه و هم به مامانش می گه" دعبا کن!"  

کلا ما این چند روز در حال تربیت شدن بودیم نزد ایشون.

دوری دوستی می یاره.

هر کی اینو تجربه کرده باشه می دونه که من چی می گم. وقتی بعد از چند روز برمی گردی خونه و می بینی که چقدر جای خالیت همسرت رو عذاب داده ، احساس عجیبی داره. هم عذاب وجدان ، هم دلسوزی ، هم غم به خاطر اینکه داشتن خانواده ت دیگه راحت نیست ، و هم کمی رضایت . احساس دوست داشته شدن خیلی زیباست.

وقتی بدون همسرم می رم مسافرت و شب ها پشت تلفن دوست داره بدونه که چکار کردم ، دلم خیلی براش تنگ می شه.  می دونم دوست داره فقط حرف بزنم. البته اون اوایل وقتی می دید که بدون اون داره به من خوش می گذره رسما ناراحت می شد و می گفت " من بدون تو حتی بین خانواده ام هم بهم خوش نمیگدره ". خب من هم دلتنگ می شدم ولی نه در اون حد که بهم خوش نگذره.  

البته خیلی هم دلتنگ می شدم. اون اوایل زیاد به هم می گفتیم که دلم تنگ شده ولی حالا فقط حرف می زنیم. ولی وقتی برمی گردم از لاغر شدنش می فهمم که اون هم خیلی دلتنگ بوده.  

وقتی مثل پروانه دورم می گرده و همش سعی می کنه لبخند بزنه و پیشنهاد غذاهایی که دوست داره می ده و آروم دم گوشم وقتی غذا می پزم می گه " چقدر وقتی تو هستی همه چیز خوبه" ، احساسم وصف ناشدنیه . حیف که مردا فراموش کارن.  

به یه هفته نرسیده یادش می ره.  

هر وقت می بینم که اینقدر لاغر شده، می گم دیگه تنهاش نمی ذارم. ولی واقعیت اینه که همه زندگی ها به این دور شدن ها نیاز داره.  

واقعا دوری محبت ها رو بیشتر می کنه. چون قدر ها بیشتر به چشم می یان.

تولدم مبارک

سلام . 

فهمیدم که هنوز هم توانایی بدون نت زندگی کردن رو دارم. این اولین دستاورد زندگی در سی و چهارمین سال زندگی ام بود. 

سی و سه تمام.  

دهم مرداد امسال قرار بود به خودم یه هدیه خوب بدم. هنوز انتخاب نکردم. تا هفته دیگه هم به خودم مهلت می دم. 

هنوز برنگشتم. 

تولدم مبارک

عیدتون مبارک

سلام. 

امیدوارم حال همگی خوب باشد. 

انشاله فردا صبح عازم مشهدیم. من و پسرم.  

از همین جا می گم که برای هر کسی که اینجا رو خونده ، و به نوعی با من آشناست، برای همه مریض ها و مریضی که الان مد نظرم هست، فردا از حرم امام رضا دعا می کنم، اگر خدا بخواهد! 

خدایا شکرت! 

چدین سال پیش ، یه روزی تو حرم امام رضا یه خانومی یه تسبیح به من داد و از من خواست که به خونه ای که منتسب به موسی ابن جعفر است بروم. با دوستم رفتیم. چه جمعیتی اونجا بود. اون خانوم متولی اونجا بود و کلی نذورات مردم و جمع می کرد و به کسانی که خودش می شناخت می داد. هر چند وقت یه بار که گرفتاری داشتم می رفتم اونجا و هرگز نذر های من اونجا بی جواب نموند. سه سال پیش بعد از چند سال دوباره رفتم و با شوق و ذوق سراغ خانوم غلامی رو گرفتم. چشم های خانومی که اونجا بود پر از اشک شد و گفت چن ماهه که دیگه تو این دنیا نیست.  خدا رحمتش کنه. چشم های رنگی و لبخند مهربونش برای من پر از آرامش بود. رفتارش مثل یه دوست بود. امیدوارم که با ائمه همنشین باشه!

نمی دونم به نیرو و انرژی که توسل و توکل تو زندگی آدما داره چقدر اعتقاد دارید! 

ولی من اثر تفکر رو کاملا بر زندگی باور دارم.    

در برابر بیماری که داره درد می کشه حاجت خیلی از ما ها هیچ چی نیست. 

 ولی خدایا! 

هر کی هر چی می خواد ازش دریغ نکن!