روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

تفاوت ذهن های قالب بندی شده با ذهن خلاق بچه ها

حتما شما هم تا به حال از دقت عجیبی که بچه ها دارن و ما ازش غافلیم مبهوت شدید. برای من تا به حال خیلی پیش اومده . مثلا یه سوال؟ 

اگه به شما بگن یه درخت بکشید چه طوری می کشید؟ 

تقریبا هممون وقتی قرار بود درخت بکشیم یه تنه می کشیدیم و بالاش هم یه توده سبز که گاهی توش گیلاس یا سیب سرخ بود. ولی وقتی به پسرم در سن 4 سالگی گفتم درخت بکش ! پرسید: " درخت تو چه فصلی؟" 

من مبهوت شدم. راست می گفت درخت ها تو فصل ها چهره متفاوتی دارن. اونا زود تکلیف خودشون رو با همه چیز روشن می کنن و مسیرشون رو تعیین می کنن.  

گاهی فکر می کنم که واقعا بچه ها می تونن خیلی چیز ها به ما بیاموزانند. 

نقاشی زیر رو ببینین! این یه نقاشی خیلی ساده است که تند تند روی تخته اش کشید و قرار بود زود پاک بشه. ولی چیزی که منو درباره این نقاشی هیجان زده کرد، اثر ضربه قطره های بارون روی چتر بود.  

 http://s5.picofile.com/file/8131156426/DSC06444.jpg

ذهن بچه های ما خیلی دقیق و توانمند است و من همیشه نگران این هستم که مدرسه ها خلاقیت هایی این چنینی رو به راحتی از بین می برن. کاش می شد برای بچه هامون مدرسه هایی خوب داشته باشیم .تا همه بچه های این مملکت فرصت بهتر دیدن و بهتر درک کردن داشته باشن . تا خلاقیت ها رشد کنن و راه حل مشکلات از ذهن بچه های ما بیرون بیان!

و ماجرایی دیگر از سوسک و دختر عموم

یه دختر عموی مترجم و پژوهشگر دارم که قبلا شاعر هم بود و حالا دیگه نمی خواد اینو کنار عناوینش ذکر کنیم ، که خب ما هم مطرحش نمی کنیم (سوسولن مردم). 

الان داشتیم با تلفن حرف می زدیم. ایشون خونشون اکباتانه و مجرد هستند و تا پاسی از شب هم داشتن فتبال می دیدند که وسط دو نیمه تصمیم می گیرن برن حمام.  

ذکر این نکته ضروریه که دیروز ساختمونشون رو سم پاشی کردند. 

عین صحبت ایشان: 

پاشدم خوشحال و شادان رفتم تو حموم، که تا برق رو روشن کردم ، یه سوسک گنده از تو حوله ام پرید بیرون! نمیدونی چه کردم! فکر کنم هر کی از در خونه من رد شده با خودش گفته "یارو چه دعوایی هم می کنه نصفه شب". انقد با این سوسکه حرف زدم و دعوا کردم انقد سرش داد زدم که بیا و ببین! دادمی زدم که: بیشعور کثافت! از کجا اومدی ؟ ها! من همه اینجا ها رو نشتم؟ عوضی کی اومدی؟ تا نکشمت که ولت نمی کنم که! واستا! و..." وقتی از حموم اومدم بیرون، تازه با خودم فکر کردم که من که می خواستم بکشمش دیگه چرا اینقد خودم و اونو ناراحت کردم. اصن اون اراجیف چی بود بهش گفتم ؟ هیچی دیگه الان هنوزم تو بهتم از اون همه خشم خودم" 

بله دوستان ! این بیماری های ارثی رو همه مون داریم ولی این دختر عموم یه خورده بیشتر! 

تلفن از دست ما سوخت! 

فردا شب خونه اش دعوتیم. یعنی یه هفته است منو کشته! هر روز زنگ می زنه! یاداوری می کنه! دو بار هم تاریخش رو عوض کرده!  

بهش گفتم ما جمعه می آئیم خونت افطاری، بودی که هیچ وگرنه درو می شکنیم میریم تو! والا! مهمونی هم باید زوری بریم !

سوسک ترسونی

سلام 

لازم نیست این سوال رو بپرسم که " آیا از سوسک می ترسید؟" جواب از نظر من آری است. حالا شما هر چی می خواهید جواب بدید!  

مرد های خونواده ما یک عادت زشت و قبیح و بد و .... دارن، که اونم ترسوندن با سوسک مرده است. دختر خونه که بودم داداش بزرگم که متولد 57 است، هر وقت سوسک می کشت تا وقتی جیغ منو تا عرش نمی رسوند سوسک رو که گاها در حال دست و پا زدن هم بود به من نزدیک می کرد و تا زمانی که فریاد مامانم مبنی بر اینکه" نکنید ! نکنید! دیوونه ام کردید!" بلند نمی شد، بیخیال نمی شد. و این قصه خونه عمو و دایی هم وجود داشت. 

وقتی ازدواج کردم به همسرم گفتم که خیلی از سوسک می ترسم. دیده بودم که همسایه ها گفته بودن سوسک دیدن. من هم خیلی ترسیده بودم. یه شب تو اتاق درس می خوندم که همسرم سرش رو آورد تو یه لبخند زد و گفت "ببندم درو؟" با تعجب گفتم باشه. چند لحظه بعد صدای تق تق کوبیدن بر زمین و کشیده شدن مبل ها رو شنیدم. با وحشت در اتاق رو باز کردم که دیدم همسر مهربانم یک عدد سوسک گنده را روی یک دمپایی به بیرون عودت می دهند. سریع دمپایی رو گرفت پشت سرش و گفت برو تو اتاق! با چشم های از حدقه در اومده گفتم " سوسکه؟" اون گفت: " چرا اومدی بیرون؟"حتی نگذاشت من ببینم. و این اتفاق تو این نه سال که تقریبا سالی یه سوسک کشتیم. همچنان ادامه داره! 

قربونش برم من!

التماس برای نمره

سلام

تا حالا واسه نمره، پای برگه امتحانی، برای استاد التماس دعا گفتید؟

همسرم مقطع ارشد تدریس می کند. داشت برگه ها رو تصحیح می کرد که دیدم خندید و به من نگاه کرد. گفتم چیه؟ گفت اینو بخون!

خانمی زیر برگه اش نوشته بود که " تو رو خدا برگه من را با دست باز تصحیح کنید . من این روزها چون درگیر کارهای طلاقم هستم روحیه بدی دارم".

به همسرم گفتم حالا چه کار می کنی؟

برگه رو انداخت رو برگه های تصحیح شده و گفت " جای شکرش باقیه که آخر برگه نوشته و من تصحیح کرده بودم . دیگه هم تغییر نمی دم."

منم که فمنیست! شروع کردم به سخنرانی که " یعنی چی ؟ گناه داره! اگه بد نوشته به خاطر یکی از جنس تو بوده! یالا باید برگه اش رو دوباره تصحیح کنی!"

همسرم هم خندید و گفت خودت ببین چی نوشته!

هیچی دیگه خانمی که شما باشی! من هر سوالی که می خوندم می گفتم اینو ببین! این که جوابش یه نیم نمره دیگه جا داره ی! حداقل یه بیست و پنج صدم بده و..."

که بعضی جا ها همسرمان با چشم غره، بیست و پنج صدم اضافه می کرد و بعضی جاها هم می گفت :" ا... ! بذار ببینم! این که باید کم هم بشود."

خلاصه جمع زدیم و شد 16.

همسرمان که شنید کلی شاکی شد که چقدر نمره دادی بهش! و ما گفتیم 1.5 نمره

و همسر حرصی بود که این که نمره قبولی رو می گرفته . نباید به برگه اش دست می زدی!

چند روز بعد همسرمان گفتند که آن خانم زنگ زده و گفته که " من که 16 شدم، می شه لطفا 1 نمره بدهید نمره ام 17 بشه؟! تو کارنامم نمره بالای 17 ندارم". همسرم هم گفت دفعه آخری بود که تو برگه ها دخالت کردی! .

آخه راست میگه! میگه وقتی بی سواد از من نمره بگیرن و برن بالا، هم برای من بده هم برا خودشون. و اینکه بلاخره یه جا متوقف می شن! 

همسرم تو اون امتحان به همه یه نمره به نمره پروژه شون اضافه کرد.  

پنی سیلین

دیشب رفتم پنی سیلین بزنم. من 15 سال پیش زده بودم، اصلا همچین خاطره ای نداشتم ازش. تا خواست تست کنه و سوزن رو فرو کرد، یه دفعه چنان سوزش گرفت که دستم رو عقب کشیدم. دختره دهنش وامونده بود. با خنده گفت " چه کار کردی؟ چرا دستت رو کشیدی؟ این زیر جلدیه دردش از خود آمپول هم بیشتره تحمل کن!" هیچی دیگه گفت اون دستت. دست دیگه رو بردیم جلو که فرو کرد و احساس می کردم که ماده مذاب داره می کنه تو دستم. پسرم می گفت صدای آی آی منو شنیده!.  

خلاصه دختره (چقدر هم خوشگل بود)گفت :" اگه احساس تنگی نفس یا سرگیجه داشتی بگو ! و رفت. هنوز از در اتاق بیرون نرفته بود که دیدم همه جا داره سیاه می شه. سریع از تخت اومدم پایین و رفتم جلوی در که همسرم رو دیدم. سریع صداش زدم و گفتم دارم بیهوش می شم. خودم رو به تخت رسوندم و پاهام رو دادم بالا. همه جا سیاه شده بود که تا وقتی دختره خودش رو رسوند چون پاهام بالا بود آروم آروم سیاهی کمرنگ شد ولی وقتی فشارم رو گرفت و چند دقیقه ای گذشت کم کم همه چی داشت عادی می شد ولی هنوزم تو سرم سوت و ویز یز بود. خلاصه که دکتر درمانگاه هم اومد و نبضم رو گرفت و گفت نمی خواد بزنی. برات داروی دیگه می نویسم. خیر سرمون می خواستیم خوب بشیم. خیلی وحشتناک بود.  

چون جاش هیچی نشد همسرم می گه فقط ترسیده بودی . ولی اگه ترس بود که باید قبلش حالم بد می شد نه بعد اینکه دختره رفت. تازه مامانم هم یه بار داشتن براش تست می کردند که فقط یادشه سوزن رو تو دستش فرو کردن و بعد در بیمارستان در حالی که 4 دکتر بالا سرش بودن چشم باز می کنه. پس نمی تونم بگم خیلی هم از ترس بوده.  

فقط یه سوالی هنوزم فکر منو درگیر کرده. چرا پزشکان محترم برای درمان ویروسی پنی سیلین می دهند؟ الانم دارم کوآموکسی کلاو می خورم،  که این هم به نظرم درست نیست. من ریه ام داره می سوزه و با سرفه های وحشتناک درد های بدی می گیره، واقعا دو تا دکتر چرا نتونستن برای من درمان درست بدهند.  

فکر کنم باید سومی رو هم برم.

غر غر

 

چقدر برای ماه رمضون هیجان داشتم. ولی با این سرما خوردگی بد، حس هیچ کاری رو ندارم. من اصولا سحر ، سحری رو می پزم . چون به غذای تازه خوردن به شدت اعتقاد دارم. خلاصه که سرماخوردگی و سرفه های وحشتناک باعث شد، دیشب دیر از خواب برخیزیم. می خواستم کباب دیگی بپزم با برنج زعفرونی و سالاد شیرازی(وای گرسنه شدم) ولی به جای همه اینا، نیمرو خوردیم ، با سالاد شیرازی. 

امشب هم باید برویم برای پنی سیلین. از الان داره دردم میاد. خدا نصیب نکنه! سرفه که می کنم، ریه ام رو به صورت محفظه ای خالی با دیوارهایی که می سوزند، کاملا حس می کنم.   

دعای هر روزه: 

خدایا سلامتی و امنیت و آرامش که می خواهم ،این به کنار. ولی قربون خدایی کردنت، این روزمرگی ها چی ان؟ آدم خفه می شه خب. یه بار کمک کن ما کارمون رو اون طور که در نظر داریم انجام بدیم! قرانت غلط نمی شه قول می دم!

جام جهانی هم تموم نمی شه ما شوهرمون رو ببینیم دو دیقه! از فوتبال می ریم والیبال ، از والیبال ، می ریم فوتبال. یه قند پهلو هم دیشب اومدیم ببینیم، پسر و همسر ظلم کردن بهمان و هی زدند والیبال.

تاتار خندان

سلام 

" تاتار خندان"،این کتاب یکی از قشنگ ترین رمانهایی بود که در عمرم خوندم. اثر غلامحسین ساعدی. این پزشک ایرانی عاشق که سر انجام هم به عشقش که دختری تبریزی بوده نمی رسه، اوایل انقلاب از ایران می ره و در پاریس سال 64 از دنیا می ره. 

داستانش درباره پزشکی است که به روستایی میره و روزمرگی هاش رو در این دهکده، فرهنگ عجیب و جالب مردم و زندگی اونها و احساساتش رو به تصویر می کشه.  

نویسنده خیلی قشنگ روابطی رو به تصویر می کشه که ما هم به خوبی درکشون می کنیم ولی می دونیم مال این دوره نیستن. 

این کتاب رو دختر عموم شبی از شبهای اسفند 92 به من داد تا بخونم. در حالی که اونشب مراقب خودش بودم تو بیمارستان.(بینی اش شکسته بود و عمل کرده بود). فکر کنم بعدش کلی پشیمون شد . چون سرم رو می کردم تو کتاب و یه دفعه متوجه می شدم که زمان زیادی گذشته. شاید بدجنسی باشه، ولی از اون شب سخت، احساس های خوبی برام به یادگار مونده. کلا این دختر عموم انرژی اش برای من مثبت است.