روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

خاطره ای دیگر از شفا

سال 1372 و یا شاید 73 . 

راهنمایی بودم. برادر کوچکم عمل فتق داشت. بیمارستان هاشمی نژاد و همین دکتر غیوری که وبشان را در پیوند ها می بینید جراحش بودند.  

روزی که بستریش کردند مامانم با حالی خسته اومد خونه. گویا تخت کنار برادرم، پسری بود زنجانی که برای زیارت به مشهد اومده بودند. چهار دختر و یک پسر. پدر خانواده کارمند بود که با 35 هزار تومان وام به مشهد اومده بودند . پسرک توی راه چیز هایی می خورد که حالش را به هم می زند و گویا قبل از اینکه وارد حرم شوند ، آنقدر بچه بالا می آورد که ناچار او را بیمارستان می برند و پسرک هر چه می خورده مستقیم عبور کرده و از او خارج می شده(راست روده شدن). هیچ بیمارستانی او را قبول نمی کرده تا اینکه پزشکی که نام را نمی دانم او را می پذیرد و روده هایش را در می آورند. مامانم می گفت" درد بچه خودم یک طرف و درد اون بچه یکطرف".  یکبار که خیلی ناله می کرده، مامانم دستش رو شکمش می گذاره و براش  آیه " و ننزل من القران ما هو شفا و رحمه و لا یزید الظالمین الا خسارا" رو می خونده ، که پسرک ناله هاش کم می شه. از اون به بعد همش به مامانم می گفته که " بیا بازم دعا بخون! بیا درد دارم" و مامانم می گه خیلی اذیت می شده.  

اون بچه حق خوردن نداشته و شکمش هم باز بوده و همه دارو هاش تزریقی بوده. مامانم می گفت " باید یواشکی چیزی بدم بچه ام بخوره! تا پشتم رو بهش می کنم می گه می خواین چیزی بخورین! منم می خوام! لااقل نشونم بدین" تصور کنید مادر و پدری که چهار تا دختر کوچکتر هم داشتند و تو بیمارستان می خوابیدند و غیر از پسرشان و کمی هم پدرش ، فارسی بلد نبودند.   

یکی از شب هایی که همه فکر می کردند که آن پسر ماندنی نیست، خواب امام رضا را می بیند که به او آبگوشت داده اند و شالی سبز به کمش بسته اند و گفته اند که تو خوب می شوی. فردایش مامانم وقتی این را تعریف کرد وسط گریه می خندید که " دیگه خیالم راحت شد. مادرش یک لحظه بدون نام امام رضا نبود و بلاخره هم شفاشو گرفت"   

یادمه که مامانم از پزشک اون پسر چقدر تعریف می کرد. می گفت که این انسان سه شبانه روزه که خونه نرفته و تو بیمارستانه. از چشماش خواب می باره، پشت پیراهنش شوره بسته و دل آدم براش کباب می شه. ولی یک لحظه از این بچه غافل نمی شه.  

همیشه خدا برای معجزه هاش یکسری نیرو روی زمین داره. یکی اش هم همین پزشک.  

کاش ما هم نیروی امداد های خدا روی زمین باشیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
پژمان چهارشنبه 2 مهر 1393 ساعت 10:09 ق.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com

آخی دلم لرزید

ربولی حسن کور سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 04:17 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
علت لینک کردنشون همین عمل بوده آیا؟

سلام. نه! خانواده ما خیلی وقته که ایشون رو می شناسن. ما و هرکسی که می شناسیم برای هر مریضی که فکرش رو بکنید، و نتونن خوبش کنن، حتما یک نسخه پیش دکتر غیور هم می رن. خود من هم همین دو ماه پیش که مشهد بودم برای توده دو سانتی که روی سرم در اومده رفتم پیش ایشون(مامانم می گفت همه دکتر ها هم که بگن چیزی نیست تا دکتر غیور نگه من راحت نمی شم).
ایشون یه پزشک خیلی مردمی هستند . طوری که قبلا که پایین شهر بودند ، یک نفر ویزیت می گرفت و یک وانت می رفتند تو مریضی هاشون رو می گفتند. همین پارسال برادرم هم مشکلی داشت که خیلی نگرانشون کرده بود. می گفت از وقتی دکتر غیور گفته چیزی نیست و با دارویی که داده خوب می شه ، نه درد می کنه و نه دیگه نگرانم. یه پست شد

خورشید دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 01:08 ب.ظ

خاطره ها چه خوب یادت می مونه

همه چیز نه! اون چیز هایی که خاص شده باشند توی ذهنم. مثلا یک بار معلم ادبیات پیش دانشگاهی مون رو توی اتوبوس دیدم اسمش رو فراموش کرده بودم ولی اون منو با فامیلی ام صدا می کرد.من حافظه ام تصویریه . یعنی برای هر خاطره ای کل فضاش یادمه و نگاه ها و حتی زاویه نور خورشید و حتی بو ها . همه توی ذهنم به تصویر مربوطه الصاق می شوند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد