روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

سوسک ترسونی

سلام 

لازم نیست این سوال رو بپرسم که " آیا از سوسک می ترسید؟" جواب از نظر من آری است. حالا شما هر چی می خواهید جواب بدید!  

مرد های خونواده ما یک عادت زشت و قبیح و بد و .... دارن، که اونم ترسوندن با سوسک مرده است. دختر خونه که بودم داداش بزرگم که متولد 57 است، هر وقت سوسک می کشت تا وقتی جیغ منو تا عرش نمی رسوند سوسک رو که گاها در حال دست و پا زدن هم بود به من نزدیک می کرد و تا زمانی که فریاد مامانم مبنی بر اینکه" نکنید ! نکنید! دیوونه ام کردید!" بلند نمی شد، بیخیال نمی شد. و این قصه خونه عمو و دایی هم وجود داشت. 

وقتی ازدواج کردم به همسرم گفتم که خیلی از سوسک می ترسم. دیده بودم که همسایه ها گفته بودن سوسک دیدن. من هم خیلی ترسیده بودم. یه شب تو اتاق درس می خوندم که همسرم سرش رو آورد تو یه لبخند زد و گفت "ببندم درو؟" با تعجب گفتم باشه. چند لحظه بعد صدای تق تق کوبیدن بر زمین و کشیده شدن مبل ها رو شنیدم. با وحشت در اتاق رو باز کردم که دیدم همسر مهربانم یک عدد سوسک گنده را روی یک دمپایی به بیرون عودت می دهند. سریع دمپایی رو گرفت پشت سرش و گفت برو تو اتاق! با چشم های از حدقه در اومده گفتم " سوسکه؟" اون گفت: " چرا اومدی بیرون؟"حتی نگذاشت من ببینم. و این اتفاق تو این نه سال که تقریبا سالی یه سوسک کشتیم. همچنان ادامه داره! 

قربونش برم من!

التماس برای نمره

سلام

تا حالا واسه نمره، پای برگه امتحانی، برای استاد التماس دعا گفتید؟

همسرم مقطع ارشد تدریس می کند. داشت برگه ها رو تصحیح می کرد که دیدم خندید و به من نگاه کرد. گفتم چیه؟ گفت اینو بخون!

خانمی زیر برگه اش نوشته بود که " تو رو خدا برگه من را با دست باز تصحیح کنید . من این روزها چون درگیر کارهای طلاقم هستم روحیه بدی دارم".

به همسرم گفتم حالا چه کار می کنی؟

برگه رو انداخت رو برگه های تصحیح شده و گفت " جای شکرش باقیه که آخر برگه نوشته و من تصحیح کرده بودم . دیگه هم تغییر نمی دم."

منم که فمنیست! شروع کردم به سخنرانی که " یعنی چی ؟ گناه داره! اگه بد نوشته به خاطر یکی از جنس تو بوده! یالا باید برگه اش رو دوباره تصحیح کنی!"

همسرم هم خندید و گفت خودت ببین چی نوشته!

هیچی دیگه خانمی که شما باشی! من هر سوالی که می خوندم می گفتم اینو ببین! این که جوابش یه نیم نمره دیگه جا داره ی! حداقل یه بیست و پنج صدم بده و..."

که بعضی جا ها همسرمان با چشم غره، بیست و پنج صدم اضافه می کرد و بعضی جاها هم می گفت :" ا... ! بذار ببینم! این که باید کم هم بشود."

خلاصه جمع زدیم و شد 16.

همسرمان که شنید کلی شاکی شد که چقدر نمره دادی بهش! و ما گفتیم 1.5 نمره

و همسر حرصی بود که این که نمره قبولی رو می گرفته . نباید به برگه اش دست می زدی!

چند روز بعد همسرمان گفتند که آن خانم زنگ زده و گفته که " من که 16 شدم، می شه لطفا 1 نمره بدهید نمره ام 17 بشه؟! تو کارنامم نمره بالای 17 ندارم". همسرم هم گفت دفعه آخری بود که تو برگه ها دخالت کردی! .

آخه راست میگه! میگه وقتی بی سواد از من نمره بگیرن و برن بالا، هم برای من بده هم برا خودشون. و اینکه بلاخره یه جا متوقف می شن! 

همسرم تو اون امتحان به همه یه نمره به نمره پروژه شون اضافه کرد.  

پنی سیلین

دیشب رفتم پنی سیلین بزنم. من 15 سال پیش زده بودم، اصلا همچین خاطره ای نداشتم ازش. تا خواست تست کنه و سوزن رو فرو کرد، یه دفعه چنان سوزش گرفت که دستم رو عقب کشیدم. دختره دهنش وامونده بود. با خنده گفت " چه کار کردی؟ چرا دستت رو کشیدی؟ این زیر جلدیه دردش از خود آمپول هم بیشتره تحمل کن!" هیچی دیگه گفت اون دستت. دست دیگه رو بردیم جلو که فرو کرد و احساس می کردم که ماده مذاب داره می کنه تو دستم. پسرم می گفت صدای آی آی منو شنیده!.  

خلاصه دختره (چقدر هم خوشگل بود)گفت :" اگه احساس تنگی نفس یا سرگیجه داشتی بگو ! و رفت. هنوز از در اتاق بیرون نرفته بود که دیدم همه جا داره سیاه می شه. سریع از تخت اومدم پایین و رفتم جلوی در که همسرم رو دیدم. سریع صداش زدم و گفتم دارم بیهوش می شم. خودم رو به تخت رسوندم و پاهام رو دادم بالا. همه جا سیاه شده بود که تا وقتی دختره خودش رو رسوند چون پاهام بالا بود آروم آروم سیاهی کمرنگ شد ولی وقتی فشارم رو گرفت و چند دقیقه ای گذشت کم کم همه چی داشت عادی می شد ولی هنوزم تو سرم سوت و ویز یز بود. خلاصه که دکتر درمانگاه هم اومد و نبضم رو گرفت و گفت نمی خواد بزنی. برات داروی دیگه می نویسم. خیر سرمون می خواستیم خوب بشیم. خیلی وحشتناک بود.  

چون جاش هیچی نشد همسرم می گه فقط ترسیده بودی . ولی اگه ترس بود که باید قبلش حالم بد می شد نه بعد اینکه دختره رفت. تازه مامانم هم یه بار داشتن براش تست می کردند که فقط یادشه سوزن رو تو دستش فرو کردن و بعد در بیمارستان در حالی که 4 دکتر بالا سرش بودن چشم باز می کنه. پس نمی تونم بگم خیلی هم از ترس بوده.  

فقط یه سوالی هنوزم فکر منو درگیر کرده. چرا پزشکان محترم برای درمان ویروسی پنی سیلین می دهند؟ الانم دارم کوآموکسی کلاو می خورم،  که این هم به نظرم درست نیست. من ریه ام داره می سوزه و با سرفه های وحشتناک درد های بدی می گیره، واقعا دو تا دکتر چرا نتونستن برای من درمان درست بدهند.  

فکر کنم باید سومی رو هم برم.

غر غر

 

چقدر برای ماه رمضون هیجان داشتم. ولی با این سرما خوردگی بد، حس هیچ کاری رو ندارم. من اصولا سحر ، سحری رو می پزم . چون به غذای تازه خوردن به شدت اعتقاد دارم. خلاصه که سرماخوردگی و سرفه های وحشتناک باعث شد، دیشب دیر از خواب برخیزیم. می خواستم کباب دیگی بپزم با برنج زعفرونی و سالاد شیرازی(وای گرسنه شدم) ولی به جای همه اینا، نیمرو خوردیم ، با سالاد شیرازی. 

امشب هم باید برویم برای پنی سیلین. از الان داره دردم میاد. خدا نصیب نکنه! سرفه که می کنم، ریه ام رو به صورت محفظه ای خالی با دیوارهایی که می سوزند، کاملا حس می کنم.   

دعای هر روزه: 

خدایا سلامتی و امنیت و آرامش که می خواهم ،این به کنار. ولی قربون خدایی کردنت، این روزمرگی ها چی ان؟ آدم خفه می شه خب. یه بار کمک کن ما کارمون رو اون طور که در نظر داریم انجام بدیم! قرانت غلط نمی شه قول می دم!

جام جهانی هم تموم نمی شه ما شوهرمون رو ببینیم دو دیقه! از فوتبال می ریم والیبال ، از والیبال ، می ریم فوتبال. یه قند پهلو هم دیشب اومدیم ببینیم، پسر و همسر ظلم کردن بهمان و هی زدند والیبال.

تاتار خندان

سلام 

" تاتار خندان"،این کتاب یکی از قشنگ ترین رمانهایی بود که در عمرم خوندم. اثر غلامحسین ساعدی. این پزشک ایرانی عاشق که سر انجام هم به عشقش که دختری تبریزی بوده نمی رسه، اوایل انقلاب از ایران می ره و در پاریس سال 64 از دنیا می ره. 

داستانش درباره پزشکی است که به روستایی میره و روزمرگی هاش رو در این دهکده، فرهنگ عجیب و جالب مردم و زندگی اونها و احساساتش رو به تصویر می کشه.  

نویسنده خیلی قشنگ روابطی رو به تصویر می کشه که ما هم به خوبی درکشون می کنیم ولی می دونیم مال این دوره نیستن. 

این کتاب رو دختر عموم شبی از شبهای اسفند 92 به من داد تا بخونم. در حالی که اونشب مراقب خودش بودم تو بیمارستان.(بینی اش شکسته بود و عمل کرده بود). فکر کنم بعدش کلی پشیمون شد . چون سرم رو می کردم تو کتاب و یه دفعه متوجه می شدم که زمان زیادی گذشته. شاید بدجنسی باشه، ولی از اون شب سخت، احساس های خوبی برام به یادگار مونده. کلا این دختر عموم انرژی اش برای من مثبت است.

می گذرد روزگار...

سلام! 

دیروز رفتیم توچال. با دوست پیاده روی ام. اونم دقیقا منو با همین اسم به همه معرفی ام می کنه. 

خیلی حس خوبی بود. 

اینم یه عکس قشنگ.

http://s5.picofile.com/file/8127183642/IMAG0224.jpg

با این که به ایستگاه دو هم نمیرسیم ولی باز هم مثل آدم آهنی راه می روم.

یه طوری ام . با این همه کار که دارم بازم بحران بعد از امتحان منو گرفته.  یک حس عجیب بیکاری دارم. 

امروز با همسرم درباره یه مسئله ای حرف می زدیم . پسرم هم بین ما نشسته بود. گفت" مامان چرا اینقدر غمگینی؟ " به زور خندیدم و گفتم " نه! مامان من که دارم می خندم" و لپش رو گاز گرفتم . خندید و به باباش نگاه کرد و گفت پس بابا چی ؟ اونم یه طوریه ! دارین چی می گین که ناراحتین! باباش هم یه شکلک مسخره در آورد و گفت " اینطوری ام؟ و هی پسرم گفت نه و هی باباش مسخره بازی در آورد. 

خدا می دونه چقدر موقعی که همسرم قیافه شو ضایع می کرد، فشاری که به خودش می آورد تا بخنده واضح بود و منم که دست کمی نداشتم. 

چقدر بچه ها هواسشون جمع است! وقتی پدر و مادری! اختیار ناراحتی ها و خوشحالی هات رو هم نداری!

راستی دیروز تو کوه، یه سگ داشت با بچه هاش می رفت که یکی شون شروع به بازی باهاش کرد و من دیدم که اون سگ چند دقیقه به بازی با بچه اش پرداخت ، تا وقتی که توله کوچولو خودش راهی که اون دو تای دیگه رفته بودن رفت و بعد مادرشون دنبالشون رفت. واقعا ما چقدر به اینجور حس های بچه هامون در لحظه، بها می دیم؟

اینم عکسشون(کمی از ما دور بودن)

 http://s5.picofile.com/file/8127182800/Untitled.png

خدایا به همه کمک کن!

همین لحظه داره داد می زنه" ست اول رو ایران برد".

خدایا کمکمون کن دنیای شادی برا پسرم بسازیم .


به همسرم!

بازم پاک کردمشون.  

فقط بدون که اینجا از دیشب تا حالا 5 بار با حرف های من در ورژن های مختلف پر شد و پاک شد.

تموم شد!

 سلام خدایا شکرت! مثل شیر جواب دادم! تو یه کامنتی بعد از امتحان آسکی آقای دکتر احمدی نوشتم که " دیگه تو این مقطع، امتحان شفاهی نباید ترس داشته باشه! ولی الان و از همین تریبون اعلام می کنم، امتحان مانند همان حیوان دراز گوش و دم دراز و مغز خراب است که سواری گرفتن ازش کار هر کسی نیست به خصوص اگه قند تو جیبت نباشه!

این آخرین امتحان بود . رفت تا دفاع از رساله!

شمام عین من هستید که بعد از امتحان دلتون مسافرت و تفریح بخواد؟

دلم یه مسافرت خوب می خواد ! از اینا که بریم لم بدیم تو یه کلبه کوهستانی قشنگ و چند روز فقط با ارامش به روز و شب شدن نگاه کنیم.

آقا من می خوام فقط خوش بگذرونم ! کیو باید بببینم! اصن من فردا می رم انصراف می دم، می شینم تو خونه دلمه می پزم و بافتنی می بافم، خط می نویسم و .. راستی به نظر خودم خوب پیشرفت کردم. شاید یکی از خط هام رو گذاشتم.

خدایا خودت خوب می دونی که من به این جمله چقدر واقفم!

فَلِلَّهِ العِزَّةُ جَمیعاً

هر چی دارم از تو دارم!

چطور خودم رو ببخشم؟

راهنمایی بودم و داداش کوچولوم کلاس سوم بود، یا شایدم دوم. یادمه اون شب برق ها قطع شده بودن و ما یک گردسوز وسط اتاق نشیمن روشن کرده بودیم ، با یک فانوس که دم در بود برای بیرون رفتن. من سردرد بدی داشتم و بی حوصله بودم و مامانم ازم خواسته بود که با داداشم ریاضی کار کنم.  

گردسوز رو گذاشتم زمین و داداشم هم اومد. گفتم" این مسئله رو نگاه کن ببین می تونی حل کنی؟" نگاه کرد گفت " نه" . براش توضیح دادم و گفتم "فهمیدی ؟ " گفت "آره" گفتم "حالا تو اول برام توضیح بده ببینم فهمیدی بعد حل کن". گفت " بلد نیستم" . با حوصله ظاهری شروع کردم به توضیح دادن و دوباره گفتم حالا بگو. دوباره گفت "معلممون نگفته".  عصبانی شدم گفتم" حتی اگه معلمتون هم نگفته باشه من که گفتم.همین هایی که گفتم توضیح بده".  

دوباره هاج و واج نگام کرد. برای بار سوم هم توضیح دادم و با صدای بلند گفتم "وای به حالت اگه نتونی توضیح بدی!" . ولی اون دوباره گفت "آخه معلممون نگفته! " . 

منم که کنترل اعصابم رو از دست داده بودم یک سیلی خیلی محکم بهش زدم که باعث شد همه بیان سرم که" مگه مریضی؟ بچه رو چرا می زنی؟" در حالی که داداشم اشک می ریخت و مامانم بغلش کرده بود و برادر بزرگترم شماتتم می کرد که" الان خیلی احساس بزرگی می کنی؟" و منم که حرص می خوردم که " بابا این همه توضیح دادم می گم همون توضیح منو بگو ! هی می گه معلممون نگفته! خب گوش نمی ده دیگه" . 

 برادرم کتاب و گرد سوز رو برداشت و گفت بیا خودم بهت می گم. و من هم نگاه می کردم. کتاب رو گذاشت جلوش و گفت "می تونی حل کنی؟" داداشم هم گفت" آره" و جلوی چشم های گرد شده من حل کرد. دیگه همه داشتن منو با غضب نگاه می کردن که با صدای بلند گفتم " منو مسخره کردی تو که بلدی چرا توضیح ندادی؟"  

داداشم با یه صدای مظلومی گفت" آخه معلممون توضیح نگفته ریاضی گفته"!!!!!! 

دلم می خواست زمین دهن باز می کرد منو می بلعید. داداش کوچولوی من معنی کلمه توضیح رو نمی دونست. من اونشب وقت خواب خیلی گریه کردم. ولی غرورم اجازه نداد که اعتراف کنم. فقط همون جا نشستم و با جون و دل سرزنش های مامان و برادر بزرگترم رو شنیدم و سعی کردم کاملا زجر بکشم به خاطر این همه قساوت. 

و هنوز هم ازاون همه مظلومیتش دلم می سوزه. 

 شما هم از این ظلم ها کردین؟

خدایا کمک!

اخه چی بخونم؟ بخوان بپیچونن که من نمی تونم نپیچم که! استادن خو!  

خدایا منم مثل حضرت علی از چنگال این قریشیان نجات بده! حالا نمی خواد عنکبوت و اینا بفرستی ، فقط در همین حد که نوبت من که می شه یهو حوصله سوال کردن نداشته باشن! مرسی ! 

سوال هم اگه می پرسن حوصله گوش کردن نداشته باشن!  

دیگه این آخری اند پر روییه ولی می شه لطفا بقیه هم مثل من باشن تو جواب دادن، که من های لایت نشم یه وقت.مرسی خدا جونم. این نیمه شعبانی نا امیدم نکن. قول می دم فردا روزی که استاد شدم ، استرس الکی به بچه های مردم ندم. 

می گما ! حالا که داری اجابت می کنی می شه بالاترین نمره مصاحبه رو به من بدن؟  شرمنده! همون پاس شم بسه! 

 

توکلت علی الحی الذی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر.