روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

شب های بد..

اصلا این مباحثی که الان خوندم رو دوست ندارم! اصلا دیگه درس خوندن رو دوست ندارم! هم سخت هستن. هم تکلیفشون معلوم نیست که مسئله می یاد ازشون یا نه؟ از حفظیات متنفرم! مسئله رو دوست ندارم ! تستی اصلا خوشم نمی یاد! اگه لطف کنن سوال واسه امتحان ندن، فقط کیک و چای و آبمیوه اش رو بدن ممنون میشم! 

  

من دارم از خواب می میمیرم! به قول دوستی : تا بی هوشی یه بشکن فاصله دارم!  

خدایا نیمه شب جمعه ماه رجب می خوام دعا کنم: 

سلامتی همه کسانی که می شناسم، صداشون رو شنیدم، حرفشون رو خوندم، حرفم رو خوندن، یا حتی اگه یه روز از کنارم رد شدن . تو همشون رو می شناسی! امشب برای همه کسانی که به گردنم حق دارن دعا می کنم ! حتی اگه یه لبخند رو لبم کاشته باشن ، یا یه تلنگر دردناک به من زده باشن! خدایا همه شون رو آرامش و سلامتی و خوشبختی بده! و رنگ سبز زندگی به روحشون بپاش! آمین!

آیه امتحان

اینو تو وبلاگ خاطرات دانشجویی دیدم:  

آنها می گویند ما را به ترم قبل بازگردانید تا درس بخوانیم؛ آیا به آنها به اندازه کافی فرجه داده نشده بود؟!
(سوره امتحان آیه 9.75)
 

یعنی این آیه در مقام من نازل شده! در تمام دوران تحصیل یادم نمی یاد که یه شب امتحان راحت خوابیده باشم. همیشه هم به خدا قول می دادم که از ترم دیگه سر موقع درس بخونم!!!! اما هر ترم حتی جمع کردن منابع هم می موند برا روز قبل از امتحان و در به در بچه ها بودم واسه جزوه!

شب کنکور 11 تا کتابم دور نشده موند وقتی ساعت 2 نصفه شب خوابیدم. تازه با کتاب زبانم رفتم سر جلسه و دم در هم می خوندم! شب کنکور ارشد، صد مدل مطلب باقیمانده یافتم که احساس می کردم تا به حال در عمرم ندیده ام! شب کنکور دکتری هم که دمش گرم! آنفلانزای مرغی فکر کنم داشتم و شانسی جون سالم به در بردم! اینبار دیگه خونده بودم ولی از الطاف بیکران الهی به خاطر حال خرابم یک غلط غلوطی راه انداخته بودم که بیا و ببین! وقتی اومدم خونه و دیدم که هر چی چک می کنم غلطه کلا بیخیال قبولی شدم. ولی دم بچه های شرکت کننده گرم! که لطف کردند و تعداد بیشماری از شرکت کننده ها به غیر از چند نفر، بیشتر از من خراب کردند و راه برای من باز شد! خدایا شکرت!  

ای خدا این دیگه آخرین مرحله ای است که به فضل خودت مزاحم شده و تقاضای کمک دارم! لطفا ما رو به دوباره کاری ننداز جون هر کی دوست داری! من آدم نشدم! تو خدای خوبی باش! دمت گرم! 

  

پ ن: سر آزمون، با اون آبریزش بینی وحشتناک! 5 یا 6 تا دستمال کاغذی داشتم که به نوبت استفاده می کردم! یعنی استفاده شده هارو می ذاشتم یه جیب دیگه تا کمی خشک بشن  دوباره استفاده کنم ! چشمتون روز بد نبینه ! اگه می شد از مانتو و مقنعه هم استفاده می کردم! ولی حیف ! فکر کنم تا ظهر هر کدوم از دستمالها پنج شش باری ریکاوری شدند! دیگه واسه آزمون عصر یه جعبه بردم!

کاردستی ما ..

سلام هدیه همسر که یک عدد جو....نه!نه! اشتباه نکنید! جوراب نه! یک عدد تی شرت سفید قشنگ بود را اهدا کردیم! هر سال می دونم که نباید به پسرم کادو رو لو بدم ها! بازم سال بعد گولش رو می خورم. 

پارسال همش به باباش می گفت :" بابا دو تا حدس می تونی بزنی! یه راهنمایی ، بو و اینا هم نمی ده! بعدم به من اشاره می کرد که " لو ندی ها!" باباشم که مرده بود از خنده و هی حدس های غلط می گفت تا بچه مون از اینکه راهنمایی "راه گم کنی" گفته، ذوق کنه. 

امسالم که بد تر از پارسال! نذاشت بیچاره شلوارش رو عوض کنه و در حالی که با یه دست کمربند باز شده اش رو چسبیده بود کادو شو باز کرد!!! چیزی به اسم صبر براشون معنی نداره! دو ساعت به اومدن همسرم مجبور شدم کادو رو نشونش بدم و به جاش گوشی تلفن رو قایم کردم!  

وقت بازکردنش هم گفت:" حدس بزن چیه ؟ اولشم "تی" داره، آخرشم ert داره! باباشم گفت: " تبلرت tablert". نمی دونید از حدس اشتباه باباش چه ذوقی کرد! 

اینم کارتی که از اینترنت یاد گرفتم و کادوی همسر.  

http://s5.picofile.com/file/8123121634/IMAG0132.jpg 

پ ن: به همین سوی چراغ! همسامون جوراب به شوهرش کادو داد! سوتی دام حسابی! فکر کردم می خواد سر کار بذاره شوهرش رو و منم کلی با ذوق و شوق گفتم کاش جوراب نو خونه داشتیم برا حال گیری عالیه! بعد که فهمیدم قضیه جدیه، دنبال سوراخ موش بودم از خجالت!

سلام 

امروز همون راننده تاکسی باحال رو تو پارک لاله دیدم! داشت بدمینتون بازی می کرد. مشعوف شدیم. 

بلاخره اون لامپ های کذایی نصب شدند. اینم عکسش.  

http://s5.picofile.com/file/8122869192/IMAG0128.jpg  

http://s5.picofile.com/file/8123123484/IMAG0129.jpg

واقعا خسته نباشن! کار بدون دوباره کاری براشون معنی نداره! 

می خوام سبزیجات بکارم. خیار و گوجه. هر وقت کاشتم عکسشون رو میذارم. 

دیروز پسرم می پرسه: مامان .. ناره؟ 

 گفتم : جان؟  

گفت : ناره؟ مثلا می گیم " ناره می ره! "  

گفتم: عزیزم "داره می ره" باید بنویسی "داره" .  

می گه :پس چرا ما می گیم " ناره" ولی می نویسیم "داره" .  

گفتم : عزیزم فقط تو ! تو دنیا اینطوری حرف می زنی! 

کچل شدم از دست این پسر! هر طور راحته حرف می زنه! "ناره" به جای "داره " ، "ممی خوام" به جای "نمی خوام". 

دیکته دیروز پسر: پیغنبر، همیش، مصومه، نسوال، .. والخ.

  

سلام 

دیشب چقدر خوش گذشت. هیچ چی مثل دور همی های خاله زنکانه روح آدم و جلا نمی ده! کلی خرج رو دستم موند ! کلی کار و زحمت و کلی خنده و شادی! اگه تهران موندم حتما با بچه ها آخر هفته می ریم توچال ! شایدم رفتیم صبونه رو کلپچی شوهر همسایه دوستم! (دو جمله آخر صرفا برای درآوردن حرص همسر در صورت خواندن این پست بود)  

بیچاره همسر از یه ربع به نه تا نه و ربع  در خیابان قدم می زدند که میهمان ها بروند! طفلک تا اومد تو کیفش رو گذاشت رو مبل و با رقص کمر رفت به استراحتگاه! چقدر ممنونش شدم!  چقدر وقتی براش از خوش گذرونیمون می گم و او با لبخند محو نگاه می کنه براش آرزو های خوب می کنم!

واقعا چقدر (چندمین "چقدر" بود؟) خوبه آدم یه وقت هایی رو هم برا خودش زندگی کنه! فقط خودش! زندگی متاهلی سالها بود که این خود خواهی ها رو از من گرفته بود! (حالا سالها نه خیلی ها! من که همش هیجده سال و چند ماه بیشتر سنم نیست!

برعکس پریشب که میگرن ما را به شکوفه زدن وادار کرد و تا 12 شب بال بال زدیم ، شب گذشته بسیار خوب بود! 

چه سو استفاده ای کردم از پسر!  

بهش گفته بودم که تو حرصم دادی حالم بدشد! ! بیچاره تا یه چیزی می گفتم زود انجام می داد! فقط بدی این دهه هشتادی ها اینه که کلا خشم و دلسوزی و همه احساساتشون تا یک روز بیشتر نیست ! سریع می فهمن که نباید باج بدن! 

کم مونده بود بگه مامان دیگه خودتو لوس نکن !

شعر دزدی

سلام 

امروز همش به شعر فکر می کردم  احساس می کردم که باید شعر بخونم. نمی دونم شما هم شعر خونتون می افته پایین یا نه؟ من اما از این دست امراض زیاد دارم! امروز هم شعر. 

وقتی اینجوری می شم اول می رم سراغ کتابهای خونه. اگه راضی شدم که هیچ وگرنه می افتم به جون اینترنت که یه دفعه یادم اومد دو تا دوست شاعر دارم و ۲ تا غزل اولی و شعر نو های دومی رو خوندم. 

 زنگ زدم به اولی که : عزیزم ! می ذاری شعرت رو تو وبلاگم بذارم عشقم؟ صدا اومد که: نههههه! گفتم : داد نزن باو ! با اسم خودت میذارم خب! عشوه اومد که : دیگه بدتر! اصلا حوصله ندارم دوباره به عنوان شاعر مطرح بشم! تازه یه کم از دنیای مطرح شدن فاصله گرفتم!  

یعنی دم دستم نبودها! وگرنه... . گفتم اخه عزیز من حیف این شعر ها نیست که منتشر نشن ! حتی همینطوری  تو یه وبلاگ سوت و کور؟ گفت : ولم کن تو رو خدا! همین چند وقت پیش یه آقای بی سر و پایی یکی از غزل هام که مال دهه هفتاد (دبیرستانی بوده اونوقت) بود رو به اسم خودش گذاشته بود تو وبلاگش که ایمیلش رو پیدا کردم و حسابی شستمش . چند وقت بعد دیدم که برش داشته ولی معلوم نیست سر بقیه شعر های اون زمانم که این ور و اون ور چاپش کردن چی اومده.  .. 

هیچی دیگه نداد نامرد شعرش رو! منم گفتم حیف این استعداد که خدا داده به تو! دیگه داشت دعوامون می شد که محترمانه زدیم به در تعارف و اینا که بیا اینورا و اون که : نه شما بیاید و ... تمام. 

حالا به اون یکی فردا یه زنگ بزنم ببینم چی می شه!  

یعنی قلقکم می شه شعرش رو بذارم و در برم! 

 

به نظر همه دزدی ها بد هستند ولی فکر و کلام و وزن و هجایی رو که کسی ساخته رو دزدین خیلی کمبود می خواهد. واقعا کار کثیفی است!

اکنون در کتابخانه ایم. 20 صفحه خوانده ایم و خسته شده ایم یک و نیم ساعت هم وقت برده. آیا 1800 صفحه را می توانیم در 3 روز بخوانیم؟ باز هم پیدا کنید پرتقال فروش را! 

پدر و پسر را با هم تنها گذاشته ایم. باشد که به سلامت باقی مانند!  

همسر وقتی بیرون می آمدیم گفتند : خوراکی هات که تموم شد بگو بیام دنبالت! فکر کنم تا 8 شب طول بکشه! 

همش 4 تا تی بگ و یه کیسه کوچیک آجیل و یه ساندویج پنیر گردو و بیسکوییت آوردم ها! 

پسر گفت: مامان تو که داری می ری ! اگه با بابا دعوا کردیم چکار کنیم؟ گفتم : همدیگر رو بزنید تا دلم حال بیاد!  

هنوز هم دیقه به دیقه دعواشون می شه! 

خب بریم یه کم پذیرایی و نماز .

هی روزگار....

از دیروز که رفتم سونو و از هر جایی یه چیزی پیدا کرد خیلی غمگینم. از ولی عصر تا سر کارگر تو یه ماشینی نشستم که یه آهنگ غمگین گذاشته بود. و اشکهای من هر از چند گاهی از زیر عینک دودیم می ریخت پایین. یه حس بد داشتم که انگار فقط با فرار می تونستم ازش رها بشم. به افتاب بعد از ظهر نگاه می کردم و احساس می کردم دوست دارم توی یه کویر بی انتها برم اونقدر که از پا دربیام. هر وقت غمگینم دلم کوه و دشت و طبیعت می خواد اونم لم یزرعش.  

نمی دونم شما تنهایی تو یه بیابون بودن رو تجربه کردید یا نه؟ یه سکوت عجیبی داره! حس می کنی خدا با لبخند داره نگات می کنه. احساس می کنی که داری خدا رو سر گرم می کنی .  

این حس رو چند بار تو فیلد هایی که رفتم تجربه کردم. دور شدن از گروه و وهم و ترس عجیبش. اما این طور وقت ها یه صمیمیت عجیب با کوه و خس و خاشاک و حتی حشرات دشت تو خودم حس می کنم. روی زمین دراز می کشم . حس می کنم سنگ و خاک و زمین و اسمون  از ابتدای خلقت چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن تا امروز بیاد و اونا من رو در بگیرن! احساس می کنم که برا اونا هم یه خاطره خوبم که تا ابد تو یادشون می مونه! .حتی الان که دارم اون خاطرات رو مرور می کنم برام عجیبه که احساس می کنم همشون مثل یک صحنه مصنوعی تئاتر تو ذهنم موندن. انگار که یکی یک صحنه طراحی کرده. 

دیروز دلم رفتن می خواست. ولی با پاهایی سست برگشتم خونه. آخه پسرم تنها بود. 

امروز دوباره باید برم دکترم. دکترم رو خیلی دوست دارم. روسری های ساده اش، موهای دم اسبی اش، صدای مهربونش، و توجه قشنگش. هر چیزی که تو نسخه می نویسه بلند مثل دیکته می خونه. خیلی هم با انصافه.  بهش اعتماد دارم!  

خدایا! ..... همون هایی که خودت هم می دونی ! آمین!

پیاده روی با همسر

بلاخره امروز شوهر رو بردم پیاده روی. صبح پاشدم ُ با چشمهای بسته نماز خوندم و لباس پوشیدم. زنگ زدم به پارتنر . دیدم اس ام اس اومده که ظهر() کار دارم نمی تونم بیام پیاده روی! . اینم از دوست من! در نوع خودش بی نظیره! 

بعد همسر را بیدار کردیم که : قول اون روزت رو یادت هست که؟ و همسر نماز خوند و آماده شد (با لباس هایی که می ره شرکت و دانشگاه(خخخ) فقط کت و کروات کم داشت) و ما با ده دقیقه تاخیر نسبت به هر روز از خانه بیرون رفتیم. اولش که اومدیم بیرون تا رسیدیم سر کوچه می گه : خب حالا دور بزن برگردیم!چپ چپ نگاش کردم حساب کار دستش اومد و رفتیم.  

ولی انصافا از جاهای قشنگی رد شدیم و خیلی حال داد. (اخه من و دوستم می ترسیم از جاهای خلوت پارک بریم ایشون فوبیا دارن. گویا خاطره بدی از تنهایی تو پارک داره.). 

موقع برگشت رسیدیم سر کوچه بهش می گم من می رم نون بگیرم تو برو خونه! می گه کلید رو بگیر! بعد می گه حالا من با چی در رو باز کنم ؟ پسش دادم. بعد می گه من که تو حمومم تو در رو با چی وا می کنی؟ دوباره کلید رو گرفتم. باز می گه حال من چطوری برم خونه دوش بگیرم؟ تازه دیدم با چشمهایی که انگار بیشتر خابالود شدن داره منو سر کار می ذاره! یک مشت خورد تا دیگه وقتی من غمگینم سر به سرم نذاره و با هم رفتیم نون خریدیم و برگشتیم. 

نزدیک خونه می گم می دونی کل رفت و برگشتمون شد نیم ساعت؟ بیشتر از ۳۵ دقیقه تازه چربی سوزی شروع می شه! تا حالا فقط قند سوزوندیم ! فرمودن ااا راست می گی؟ 

رسیدیم در خونه می گم خب چرا واستادی؟ باز کن درو . جواب می ده صبر کن بذار ۳۵ دقیق رد بشه! چربی سوزی مون شروع بشه بعد می ریم خونه. من واقعا نمی دونم چرا مردها بعضی روز ها تا کتک نخورن استیبل نمی شن. 

راه شب..

خب من خونه ام و کتابخونه نرفتم و دارم می خونم و نامرد هم هستم و عمرا هم اگه این درس محترم تموم بشه امروز . 

بد درس می خونم ! بد! 6 تا کتاب و 4 تا جزوه جلو روم پهن می کنم و هر مبحثی رو از ده جا نگاه می کنم . آ خرشم فقط از رو خلاصه ها می فهمم که قبلا همچین چیزایی خوندم. 

یکی نیست بگه تو که بعد از امتحان دیگه دوست نداری حتی به اون درس فکر کنی چطور فکر می کردی که همش رو یادته و فقط خلاصه ها رو باید یه دور بخونی ؟  

بدبختی اینه که اونقدر خلاصه است که مجبورم برم کتاب لاتینش رو یکبار دیگه بخونم. به خدا اینا رو نمره خوب گرفتم قبلا. حالا اگه دست خط خودم نبود باور نمی کردم که به گوشم خورده.  

هی ... من قرارنبود اینجا ناله کنم. 

این درس رو تموم می کنم، اون هم به خوبی و خوشی، تازه شاید شاید شایدم فردا یا پس پسون فردا. اصلا مهم نیست!  

من خودم رو دوست دارم خیلی زیاد نباید بذارم خودم اذیت یا ناراحت بشه. دختر به این خوبی. 

حالا هازبند اینا رو فردا می خونه و می گه " اهان! تو درس می خوندی تا نصف شب!" 

برم خودم و بخوابونم.