روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

اولین متلک عمرمان

یادش به خیر !

ما در دوران دبیرستان، برای درس آزمایشگاه فیزیک و زیست شناسی می رفتیم یه مرکزی که نزدیک دبیرستانمون بود. یه آزمایشگاه مجهز بود با یه عالم حیوانات تاکسیدرمی شده. خیلی خوب بود. ولی بهتر از اون این بود که با دو تا دبیرستان پسرانه اطرافش هم کلاس داشت و ما سه دبیرستان مشترکا ازش استفاده می کردیم. (بهشتی بود)! چیه؟ نکنه فکر کردید به خاطر پسراش؟ نه خیر به خاطر فضاش. حالا فضاش که با گل و بلبل و دار و درخت مزین بود بماند ، کلی استاد خوشگل خوشتیپ دانشجو هم داشتیم.

هم دوره ای های من می دونن که اون زمان چقدر  دانشجو جماعت باکلاس و مهم بود.

خلاصه! پسرای دبیرستانی اون دو تا دبیرستان، برا دختر دانشجو های حوشگلش و گاها دخترای دبیرستانی اونجا رو دوست داشتن و ماها هم همه که ، فقط به خاطر درس! چه بد نگاه می کنید! خوب جوون بودیم. ولی به همون خدای بالای سری ، من یکی که اگه می دونستم که خطر یک پسر ، صرفا گفتن متلک نیست و در بعضی مواقع می تواند خیلی خطرات دیگر هم داشته باشد، عمرا بدون بابام می رفتم اونجا( من تا مدت ها فکر می کردم که مسائل خاک بر سری که دوستان با آب و تاب تعریف می کنند ، صرفا رسم و رسومات آنها است و در خانواده ما این رسم های بی تربیتی را نداریم و سخت ترین اتفاق ازدواج، همانا عکس های دست در دست همدیگر شب عروسی است، اون موقع ها که این همه فیگور های خاص موقع عکس های عروس دامادها مد نبود، طبیعتا اطلاعات عمومی ما در حد یک بچه 5 ساله الان بود).

یه پسری هم اومده بود رو دیوار فلزی یکی از کمد های وسط اندام زنانه بدون پوشش رو با جزییات اغراق شده کشیده بود لامصب، که هر کی می اومد تو سالن، یه نگاه با لبخند هم به اون می کرد و با وجود اینکه بعدا رنگش هم کردن ، بازم معلوم بود  و چقدر این تصویر ما را آزار داد(از خدا بی خبر!)

یه روز رفته بودم نمره آزمایشگاه خودم و دوستام رو که گفته بودن اعلام شده ببینم. ، بعد از مدرسه، ساعت یک و خرده ای ، هیچکس هم نبود قدرتی خدا! همه رفته بودن ناهار، تابلو رو می خوندم و اسم و نمره بچه ها رو با شماره هاشون می نوشتم که یه پسری وارد سالن شد و ما از ترس بدنمون داغ و دستامون یخ کرد . صاف اومد کنار من. هر چی فحش بود تو دنیا به خودم دادم. تابلو اعلانات هم کنار نقاشیه بود.  نامرد هم فهمیده بود ترسیدم. به تابلوی رو دیوار فلزی نگاه کرد و گفت: خداییش یارو هنرمند بوده"

خدایا تو می دانی که من در آن لحظه مردم.

کاغذ رو گذاشتم تو کیفم و آروم اومدم از سالن بیرون برم که گفت ببخشید؟

 برگشتم نگاه کردم و مثلا می خواستم متمدن به نظر بیام، گفتم با من بودید؟

گفت:" من ناهار خوردم همین الان ، نرو! نمی خورمت!"

 دهنم باز ماند و با چشمهایی وحشت زده از در سالن بیرون اومدم و تا خونه با دست هایی لرزان رفتم و یادمه که حتی تو خونه هم می لرزیدم و خداییش تا دم مرگ رفتم از ترس.(ای خدا نگم چی کارت کنه!)

کاش نقاشیم خوب بود که پسره رو براتون می کشیدم. تا به عمق فاجعه پی ببرید

یه پسر حدودا ، 17 ساله، با یه کلاه بافتنی قهوه ای روی سرش، یه اورکت از این سبز ارتشی ها و یه شلوار گشتاد پیلی دار با یه کلاسور که یقینا ده سالی عمرش بود. ولی قدش بلند بود.

اونشب احساس آدمی رو داشتم که بهش هتک حرمت شده. پاستوریزه ای  بودم ها!


نمی دونم چرا اینطوری شد!

یه کاری بود که بارها به پسر گفته بودم که نباید فراموش کند. ولی تقریبا همیشه فراموش می کرد. یک هفته تحریم از تلویزیون،  نصیحت ، تحریک حس همدردی ، هیچکدام موثر نبود. یک روز ظهر که دوباره همان وضع را داشتیم، دیگه حس کردم که کم آوردم. نشستم روی مبل و خواستم بیاد پیشم. دستش رو گرفتم و گفتم که دوباره هم انجامش ندادی؟ پسر لبخند زد و گفت :" ببخشید! " ولی من خسته بودم گفتم:اون سی دی که قرار بود امروز برات بخرم، فردا می خرم. فرمودند که:" نه! ...نه! ... فقط همین بار... قول " و همین طوری به صورت تصاعدی صدا و هیجانش هم بالا می رفت. من هم رو موضعم محکم ایستادم و گفتم:" سرم درد می کنه! گریه ات رو تموم کن و بس کن. اگه بازم گریه کنی به جای فردا سه روز دیگه می خرم . باید بودید و می دیدید که چه می کرد :" مامان سه روز نه! تو رو خدا همون فردا.."  قبول کردم که دوباره گفت همین امروز. هر کی بچه داره می دونه که من چی می گم. مهم نیست تنبیه چی باشه، اعم از تحریم یا وادار به کاری و یا حتی اینکه بگی دو دقیقه برو تو اتاقت و یا هر چی..! حتما مقاومت می کنن تا تو رو شکست بدن .

همون موقع همسر زنگ زد و وقتی پرسید چرا صدای گریه اش می یاد؟ قضیه رو گفتم و پسر هم نگاه می کرد. همسر شروع فرمودند به گفتن اینکه : بهش سخت نگیر و دیدی که تحریم جواب نداد و..." منم که می دونستم حدس زده باباش داره ازش طرفداری می کنه، خیلی از همسر حرصم گرفت. ولی یه آن دیدم که باید قضیه رو جمع کنم دیگه. گفتم:" چون شما گفته بودید که اگه تکرار شد براش هیچ چی نگیرم ، منم قراره براش فردا به جای امروز سی دی بگیرم، می خوای خودت باهش حرف بزن" و گوشی رو به پسر دادم و اون واقعا فکر کرد که این قضیه از طرف باباشه و شروع کرد با گریه قول دادن. بعد هم دوباره گوشی رو به من داد.

همسر: ببین اذیتش نکن. امروز خودم سیدی رو براش می خرم ، حالا که اینقدر معذرت خواهی می کنه رو حرفت نمون

من:" حالا این دفعه شما ببخشیدش. به منم خیلی قول داده. دیگه تکرار نمی کنه.

همسر: آفرین ! پس من براش می خرم، عصر می آرم.

پسر رو دوباره فرا خواندیم و گفتیم که دوباره نباید تکرار شود و بابا رو به زور راضی کردم. و نمی دونی که بابا چقدر ناراحت بود.

ولی پسر فقط سرمست از موفقیت می خندیدو قول می داد.

باورتون می شه؟ برای چند ساعت دیر خریدن یه سیدی!

من خیلی ناراحت شدم و همش با خودم فکر می کردم که اگه من جای همسر بودم چه می کردم؟ مسلمل بدون هیچ بحثی و راهنمایی و اظهار نظری با همسر همراه می شدم و هرگز به همسر برای اینکه اون تنبیه رو کنسل کنه، فشار نمی آوردم. مطمئنم که تاییدش می کردم. کاری که همیشه کردم. ولی همسرم اینکار رو نکرد. منم براش همه این ها رو توی پیامک نوشتم و فرستادم و گفتم امشب باید حرف منو می خوندی هر چند روش منو قبول نداشتی. حالا پسرمون می دونه که به راحتی می تونه با استفاده از تو نظرات منو عوض کنه. خیلی برام سخت بود. بیست دقیقه گذشت و همسر هم جوابی نداد.

دوباره پیام زدم که امشب براش سی دی نخر و بذار کاملا قضیه براش جدی بشه. اون الان اونقدر خوشحال شده که عمرا به خاطر سیدی باشه. فقط به خاطر به کرسی نشستن حرفشه. و اگه موفق بشه براش خیلی بده. و به نظرم اون فهمید که نظر من به خاطر تو عوض شد و اونطوری تغییر موضع دادم.

باز هم جواب نیومد.

نوشتم که اگه با من موافقی الان جواب بده. و باز هم هیچی . نهایتا به گوشی اش زنگ زدم. ولی جواب نداد . که دیگه خودتون ببینید که چقدر من اذیت شدم. از تصور این که از حرف هام عصبانی شده و جوابم رو نمی ده.

وقتی رسید خونه، سی دی دستش بود و بدون اینکه باهاش حرف بزنه و هیچی ، اونو به پسر داد و پسر هم خیلی خوشحال و شادان رفت.

باورم نمی شد. به همین راحتی منو خرد کرده بود. همینطور که به طرف اتاق خواب می اومد منم با یه لبخند تلخ نگاش می کردم که با چشماش پرسید چی شده؟

نتونستم حرف بزنم، برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت نه می تونستم حرف بزنم، نه گریه کنم، نه نگاش کنم. خیلی حس تلخی داشتم. گفتم چرا گوشی ات رو جواب ندادی؟

خندید و گفت : نمی دونم کجاست " بعد خندید و همون طور که لباساش رو عوض می کرد گفت فکر کنم شرکت جا گذاشتم.

و از نظر من این امکان نداشت. اشکم ریخت. فکر کردم که اینقدر براش مهم بوده که به حرف پسر مان بکند که ترجیح داده گوشی اش را بگذارد شرکت و بگوید جا گذاشته و مثلا ندیده.

افکار منفی پشت هم . گفتم:"  دروغ می گی و نظریه ام رو باهاش درمیون گذاشتم. نشست کنارم و گفت:" به خدا تو که خودت قبول کردی ، می خواستی همون جا بهم بگی نخر تا منم نخرم"

داشتم از بغض و گریه خفه می شدم.

گفتم :" چرا من همش آدم بده ام و تو آدم خوبه؟ چرا یه بارم تو بار تربیت این بچه رو به عهده نمی گیری؟ چرا یه لحظه فکر نکردی که باید تاییدم کنی ، نه اینکه منو راضی به خواسته نابه جای اون کنی؟ حالا م حاضر شدی دروغ بگی ولی با من موافقت نکنی.

و چهره غمگین همسر هم اصلا به چشمم نمی اومد.

با لبخند گفت :" قسم می خورم گوشی ام همراهم نبوده. و اگه ذره ای می دونستم که اینقدر اذیتی اصلا نمی خریدم. "

ولی من باورم نمی شد که همسرم تو نه سال زندگی دقیقا باید همین اشب گوشی اش رو فراموش کنه.

جلوی چشمهای همسرم گوشی ام رو چک کردم.

ساعتی که از شرکت خارج شده بود و پرسدم و اون جواب داد. وقتی چک کردم، دیدم امکان نداره که بعد از فرستادن پیام ها از شرکت حرکت کرده باشه(ساعت اوج ترافیک بود و مسافت دور). و اون هم نگام می کرد که چطوری می خوام دستش رو رو کنم. حالا دیگه کم کم داشتم عذاب وجدان می گرفتم.

همسر هم که کلا رفته تو فاز رو کم کنی . همش لبخند غمگین می زد و یا پوزخند. و گریه ما باز هم در آمد و همه عقده هایی که از ایشان داشتیم گفتیم . اما آخرش فرمودن که :" اینا که تو می گی درست، ولی واقعا به من شک داری؟ بهت دروغ می گم؟"

تقصیر همسرم و هورمون هام هم بود . همش که من مقصر نبودم. 

خلاصه که دیگه از اون شب همه شواهد دنیا هم که جمع بشن بازم یه درصدی احتمال اشتباه می دم.

همسر هم بعد که خوب اشک ریختیم ، رفتند سالن و خوب پسر راشستند و گذاشتند کنار و هر دو کلامی یه نگاه هم به ما می کردند و پسر را تهدید می کردند که اگه یه بار دیگه بفهمم مامانت رو اذیت کردی من می دونم با تو.


عدد شانس

تا حالا شده که یه عددی رو مثل عدد شانستون بدونید؟

عدد های 8 و 13 عدد های شانس منند . از دیدنشون هیجان زده می شم و اکثرا هم وقتی این عدد ها هستند یه آرامشی دارم از اینکه کار خوب انجام می شه.

یادمه که شماره دانش آموزی ام به 8 ختم می شد. سال ورود به دانشگاهم همینطور و در شماره دانشجویی ام هم عدد 13 بود. شماره دانشجویی ارشدم آخرش 13 بود و آخر شماره همسرم هم 8 بود .

نمره آزمون د. کت. ری ام هم 8888 بود که وقتی دیدم چشم هام پر از اشک شد. وپلاک خونه مون هم 13 است.

کلا من این عدد ها رو خلیی دوست دارم.

الان یه پیام داشتم از خانم عزادار پست قبلی ام که ازم خواسته تو ختم قرآن برای همسرش یه جز از قرآن رو تا جمعه بخونم.

جز 13.

مطمئنم برام پر از برکت خواهد بود.

شما هم به عدد های زندگیتون توجه می کنید؟

اصبر علی ما اصابک

سال 72 بود ، دوازده سالم بود. یکی از اقوام فوت کرده بودند و خیلی ها از شهر های دیگه اومده بودند. اون دختر خانم هم از تهران اومده بودند. یه جوراب شلواری پارازین پاش بود و یه دامن شلواری مشکی یه وجب بالای زانو و یه بلوز مشکی. حتی الان هم تو خانواده ما در عزا کسی اینچنین لباس نمی پوشد. ولی اون یه دختر سرتق بود که به تازگی نامزد کرده بود و با این عنوان که همسرم اجازه می ده هر کاری می کرد و به نظر خودش از سخت گیری های پدرش راحت شده بود. یادمه که مامانش چقدر حرص می خورد. چند وقت بعد شنیدیم که نامزدی را با قلدری به هم زده. و یک سال بعد دوباره خبر نامزدیش رو شنیدیم. اینبار تو عروسی دیدمش. حتی چشم هاش هم دیده نمی شد وقتی چادر سر می کرد. یادمه به خاطر اینکه با لباس تو خونه از بیرون دیده شده بود، چقدر غر زد. همش هم می گفت " آقا ... منو می کشه اگه بفهمه کسی منو اینطوری دیده. "

 و من فکر می کردم که این آقا دیگه باید چقدر قلدر باشه که زورش به اون رسیده.

تعریف می کرد که" اولش که اومدن خواستگاری ، گفتم که عمرا من به این پسر متعصب مذهبی جواب بدم. از خونه بابام برم یه جای بدتر!  دفعه دوم که اومد حرف زد و خواسته هاش رو گفت دیگه مصمم شدم که جوابم منفیه. تا اینکه موقع خداحافظی جلوی در ، آفتاب عصر روی صورتش بود و برگشت یه لبخند قشنگ زد و گفت ، منو منتظر نذارید. و رفت و دل من هم باهاش رفت. به همین سادگی، جوابم مثبت شد و هر چی که بخواد براش می کنم. و اونم غیر از حجاب سفت و سخت و محرم و نامحرم رو رعایت کردن ، همه دنیا رو به پام می ریزه."

این عشق و ازدواج برای من که باورم نمی شد که کسی تو رو به کاری زور کنه و باز دوستش داشته باشی ، از اون روز ملموس شد. بارها بدون همسرش دیدمش ، ولی انگار همیشه شوهرش همراهش بود. و همیشه هم میگفت" سر منو برمی داره اگه اینطوری ببینه، یا اونطوری..." و من با کوچکی کاملا فهمیده بودم که چه عشقی می کنه که به دل همسرشه. و اون مرد هم واقعا مرد بود.

امشب اون خانم عزادار همون مرده. اولین داستان عشقی که دیدم. اعضای بدنش هم تو تن سه نفر دیگه رفته. و دو تا یتیم کوچیک و یه دنیا خاطره خوب از خودش گذاشت و رفت. همه دارن میان تهران. منم دارم عصر می رم خونشون.

همسرم هیچ وقت ندیدش ولی دیشب که عزادار ایشون بودم، طوری همراهی ام کرد انگار سالها برادرش بوده. براش طلب مغفرت کرد و گذاشت مدتی توی آغوشش گریه کنم و بدون هیچ حرفی فقط نوازشم کرد و من از دردی که اون زن می کشید درد می کشیدم.

خدایا به خودش و دختر و پسرش صبر بده!

خدایا کمکمون کن ما هم با برکت زندگی کنیم.

از دیشب که همه فامیل دور و نزدیک اینطوری براش داغ شدند فهمیدم که حتی یه لبخند هم آدم ها رو تو حلقه محبتمون می یاره! چه برسه به محبتی که اون آدم خالصانه به همه فامیل زنش و خودش داشت. اینکه به همه اهمیت می داد.

انا لله و انا الیه راجعون!

روحش شاد.


ساعت 10 کلاس دارم و هنوز اینجام . تازه یه کاری هم مدرسه پسر دارم و بعدش باید بروم دانشگاه. هفته قبل 21 دقیقه دیر رسیدیم. امان از دانشجو های سو استفاده گر! خودم رو نمی گم ها ، اونایی که بعد از من می آیند را می گویم.

چقدر هوا خوبه!

هیچ کدوم از کارهام انجام نشده،

کلی مشکلات و گرفتاری، و هزار تا کار عقب افتاده، بدون ابسیلونی رضایت از خود ولی...

خدایا! شکرت که با همه این ها می تونم از هوای قشنگ پاییزی لذت ببرم.

خدایا ممنونم که این شعف هر چند کاذب را داریم

 ما بسیار دختر خوبی هستیم.

تازه قرار است دیگر غر هم نزنیم.

خدایا شکر!

این احساسات الکی خوشانه را زیاد بفرما!

مشکلات رو که کمک نمی کنی، لا اقل خوش باشیم. ها؟


 رصد کردم می بینم که همسر تقریبا سالی یک بار عشقولانه می شه. البته روزهای نامزدی، هر روز، روزهای عقد، هربار که با هم بودیم و بعد عروسی  تاقبل از تولد پسر، هر دو یا سه هفته و بعد هم تقریبا هر یک سالی یک بار.

به این صورت که یک دفعه شروع به ابراز محبت در حد خفن  (مثل همان دوران طلایی نامزدی) می کند طوری که نگران سلامتی اش می شوم.

یکی از آن دفعات را کاملا یادم هست. من قبل از همسر رفته بودم مشهد و قرار شد که چون ایشان تا حالا تنها در جاده به مدت طولانی نرانده اند، من با قطار بروم تهران و دوباره با ایشان به مشهد برویم و پسر هم بماند با خانواده مان تا برگردم. خب استقبال گرمی از ما شد و ما ظهر رسیدیم و تا شب با خیال راحت و دور از پسر خوب و خوش بودیم. فردا صبح هم جمع کردیم و زدیم به جاده. چشمتان روز بد نبیند ، چنان ترافیکی بود که گاهی با سرعت 30 می راندیم و بعضی جاها 5 لاین در جاده درست شده بود.

خلاصه! سر نمی دونم چی ، بحثمان شد. و ما هم طبق معمول راحت هر چه می خواستیم می گفتیم که همسر یک دفعه آمپر چسباند و دادی زد که ما ناباورانه چشم دوختیم به ایشان و اشک مثل ابر بهار... . تا اینکه فرموند ، کی گفت بیای  ها؟ نیومده بودی راحت تر بودم..، چند روز بدون بدبختی بودم  .... و کلی نقل و نبات دیگه...

ما رو می گی دیگه دممان چیده شده بود، غم ، مثل کوه... و سر دردی گرفته بودیم که بیا و ببین. وقتی با بغض بهش می گفتم که من تمام سختی راه دیشب، نگرانی پسر، منت خانوده ام و همه را برای راحتی او تحمل کرده ام ، همش کارم را بی ارزش می کرد. خلاصه که ما به یک مریض تبدیل شدیم و واقعا وبال شدیم. راه هم که 16 ساعت طول کشید و ما رسیدیم و همه چشم های قرمز و سردرد ما را گذاشتند به حساب ترافیک راه و ما هم بسیار زیبا از همسرمان پذیرایی کردیم. وقتی خوابیدیم ، همسر به بهانه دلتنگی برای پسر او را بینمان خواباند و ما گذاشتیم تا هی ما را بچزاند و هی لبخند ملیح تحویلش دادیم. و فردا هم دوباره ما هی مهربانی کردیم و رسما عذر خواهی کردیم ، که" نباید باهات بحث می کردم و تو خسته بودی و .." 

زمان سال تحویل توی حرم ، به علت سردی هوا کنار هم نشسته بودیم و واقعا با هم مهربان بودیم و سال تحویل شد و برگشتیم(باز هم پسر را نبردیم و برای خانواده گذاشتیم) . و... شب پسر تو سالن خوابید و ما داخل اتاق. و همسر دوباره عشقولانه شده بود. اونقدر هیجان داشت، اونقدر قربون صدقه ام رفت که دیگه داشتم می ترسیدم و من آنقدر مازوخیست هستم که به جای اینکه خوشحال باشم ، همش وحشت می کردم که " نکنه قراره یه چیزی بشه این چرا اینطوری می کنه؟ نکنه من قراره بمیرم و ..." هزار تا فکر ابلهانه دیگه. تا اینکه نزدیکی های صبح با چشمای قرمز بیدارم کرد و گفت :" حالم بده.. " داشتم می میردم. " گفتم بریم بیمارستان؟" سریع گفت " آره، داداشت رو بیدار می کنی؟ من نمی تونم رانندگی کنم" با چه زحمتی جلوی اشک هام رو می گرفتم. تا رفتیم و نوبت گرفتیم و رفتیم تو یهو در حضور جناب دکتر توی سینک کنار اتاق شکوفه زدند. و اینجا دیگه من اشکم در اومده بود.

همسر با ان همه شیرینی خامه ای و غذا که خورده بود و بعد هم آن همه هیجان کلا سیستمش به هم ریخته بود.

وقتی داشت برای آمپولش می رفت تو اتاق اونقدر قیافه ام خنده دار شده بوده که داداشم کلی مسخره ام کرد. می گفت " چته؟ یه آمپوله بابا!" و قش قش می خندید ولی من واقعا داشتم غصه می خوردم. وقتی براش سرم زدند، گفتند که می تونم برم تو. ولی و اما . اون همسر دیگه همسر دیشبی نبود که! عوضش کرده بودن. با عشق طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و قربون صدقه اش رفتم که دستشون رو کشیدن و با اخم گفتن که" برو خونه! کی گفت وایستی؟ نمی بینی این یارو (خدماتیه)هی می ره می یاد بهت نگاه می کنه" و ما حسابی دستمون اومد که اون فرشته دیشبی برای مدت مدیدی رفته و من نباید توقع داشته باشم که همسر همون باشه. 


پ. ن: وقتی همسر میره تو اتاق تزریقات، آقای تزریقاتی با امپول و پنبه اماده رفت تو پشت سرش هم دکتر  با دستگاه فشار. متوجه شدم هر سه شون دارن می خندن. بعدا گفت:" دارم می رم رو تخت یکی می گه آستینت رو بزن بالا و اون یکی می گه شلوارت رو بکش پایین ! منم شاکی شدم، گفتم ، آقاجون یکی یکی، اونام خندشون گرفت"

گم شدم....

این روزها انگار گم شدم. گاهی مثل ادمی هستم که توی یه بیابون بزرگ و یه طوفان با سختی جلو می ره و احساس می کنه صداش می زنن، اما از کدوم طرف....؟


این روزها دلم برای خودم تنگ شده. همون خودم جانی که دوستش داشتم. این خود الان دوست داشتنی نیست.

یه جورایی دوست دارم کلا بودنش رو از زندگی ام پاک کنم . کاش می شد یه قسمت هایی رو خط زد و گفت " از اول..."

لیاقت عشق

      چهار تا مرد از کوچه مون می گذشتند. یکی شون که موهاش جو- گندمی بود و با لباس های اسپرت ، حدود 55 ساله به نظر می اومد به بقیه گفت:" بعد از 30 سال زندگی، هنوز نماز و روزه هایی که خانمم برای رسیدن به من نذر کرده بود تموم نشده، اونقدر که نذر کرده بود". صداش احساس رضایت نداشت، احساس افتخار به عشق همسرش رو هم نداشت ولی یه چیزی تو صداش بود که با قدرت تمام این رو به آدم القا می کرد:" اون مرد ذره ای لیاقت اون عشق رو نداشته".

غمگین شدم ......

فول آو انرژی!!!!

درست در همین لحظه متنی که لیلی نوشته بودرو خوندم. خودش رو در چند خط گفته، البته حقایقی از خودش رو. و من نمی دونم چرا یک لحظه حس کردم می خوام پرواز کنم. واقعا نمی دونم. فقط از اینکه این همه آدم شبیه به هم و در عین حال کاملا متفاوت از هم هستیم.، خوشحالم کرد.

من می خوام از فردا یه روز دیگه تو زندگیم رو شروع کنم.

از همین لحظه دیگه خودم رو سرزنش نمی کنم.

از همین لحظه هر چی رو که دوست دارم، بهش بها می دم. از همین لحظه به چاقی و لاغری فکر نمی کنم.

عیب نداره! یه خانم کمی چاق ولی با نشاط به مراتب بهتر از یک خانم کمی چاق ولی بی رمق هستش(آخه پیامد نخوردن لاغر شدن نیست که ، ضعیف شدنه!)

از امشب بیشتر می خندم.

از فردا ... نمی دونم ، از فردا باید زندگی به من بیشتر بخنده!

خدایا ممنون!

برای همین حس خوب هیجان.


پ.ن: کمتر از 24 ساعت بعد از این پست یکی از مهمترین اتفاق های زندگیم رقم خورد. چیزی که آرزوش به نظرم مسخره می اومد ولی خواستم ازش لذت ببرم. خب! حالا دارمش. چی می تونه اوج قدر دانی منو از خدا به خاطر حمایت های معجزه گونه اش نشون بده؟ خدایا ممنونم. ممنونم که به من امیدواری به خودت رو چشوندی. خدایا مزه توکل رو به همه بچشون تا لذت ببرن از اینکه قدر ترین وکیل دنیا وکالتشون رو به عهده داره.


اَللّهُمَ لا تَکِلنی اِلی نَفسی طَرفَةَ عَینِ اَبَداً

بابام همیشه تند نماز می خوندند و بلند. از وقتی به دنیا اومدم تا وقتی خونشون بودم این دعا و دو دعای دیگه قنوت های پدرم بود.

باباها ! هر دعایی که می خواهید ورد زبون بچه هاتون باشه تو قنوتتون و با صدای بلند بخونید.


روز جهانی کودک

دیروز همانطور که می دونید ، روز جهانی کودک بود .اینها کادوهای ما به پسر است. یک بسته ماژیک باحال. و یک جالباسی (فرمودند که مگه جالباسی می شه کادو!)ببینید!

http://s5.picofile.com/file/8144930184/IMAG0441.jpg


طبق برنامه از قبل تهیه شده، با دوستان پیاده روی و کوه و آن دوستم که بیمار است و بچه هایمان رفتیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان حجاب، (پیاده رفتیم)  فیتیله ها برنامه داشتند. خانم خامنه که مجری دوران کودکی مان بود هم مجری بودند. چشمتان روز بد نبیند، آنقدر صدای بلندگو ها بلند بود که سر درد شدیم.

بعدش رفتیم پارک لاله تا بچه ها بازی کنند (بین اتمام برنامه فیتیله ها تا تئاتر  کانون 1 ساعت فاصله بود).

اون پسر دوستم که گفتم سرطان داره و 4 سالشه وقتی از جلوی در پارکینگ کانون رد می شدیم تا بریم پارک لاله، خطاب به ماشین مسوولان عال رتبه که از جلومون رد می شدند بلند گفت : " مستقیم؟". وای ترکیدیم از خنده.

سپس رفتیم تئاتر خانه خورشید ، در محل کانون ، واقع در پارک لاله. سالن کوچیک بود. ولی تئاتره قشنگ بود. بچه ها کلی درگیرش شده بودند. نقش اولش که " ماشک" اسمش بود، یه دختر ناز بازی می کرد ، که خیلی خوب بود. 

یه مامانه کنارم بود ، با دخترش ، همچی رفته بود تو حس که آدم فکر می کرد حتما 4 سالشه! هر چی اونا می گفتن ، جواب می داد.ببینید!

http://s5.picofile.com/file/8144930718/IMAG0424.jpg

سپس رفتیم شام بخوریم. تصمیم گرفتیم تو مسیر خونه باشه. (دوباره پیاده برگشتیم ، اینبار سربالایی بود خو! ).

رفتیم (ترنانه) و غذای بی هیجان  پیتزا را خوردیم (البته گروه نصف شده بود). 

به بچه ها خیلی خوش گذشت.

ساعت 9 و ربع خونه بودیم.

در خانه یک عدد همسر گرسنه که منتظر ما بودند مشاهده می شد. و ما برایشان شام، نان و پنیر و خیار و گردو دادیم که یک لحظه قاط زدند و به ما گفتند" صبح به خیر!.

البته اینو بگم که با اجازه همسر رفته بودیم.

شب قبل وقتی گفتیم که همچین برنامه ای بچه ها ریخته اند، بسی مشعوف شدند و با خوشحالی گفتند که " وای نمی دونی فردا چقدر کار داشتم. " و با مهربانی گفتند " پس منم دیر میام ، باشه!؟ " ما هم گفتیم " پس شام هم بخورید ! باشه! " و ایشان هم گفتند " باشه! " و ما هم دیشب دیدیم این "باشه!" رو !


آهان! نقاشی های پسرم با اون ماژیک ها رو ببینید. خودش عاشق اون جاده شده، اولین نقاشی سه بعدی اش هست و خودش راز سه بعدی کشیدن رو کشف کرده بود. شمام ملخ و کفش دوزک رو می بینین.

http://s5.picofile.com/file/8144931176/IMAG0444.jpg