روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

نمی دونم چرا اینطوری شد!

یه کاری بود که بارها به پسر گفته بودم که نباید فراموش کند. ولی تقریبا همیشه فراموش می کرد. یک هفته تحریم از تلویزیون،  نصیحت ، تحریک حس همدردی ، هیچکدام موثر نبود. یک روز ظهر که دوباره همان وضع را داشتیم، دیگه حس کردم که کم آوردم. نشستم روی مبل و خواستم بیاد پیشم. دستش رو گرفتم و گفتم که دوباره هم انجامش ندادی؟ پسر لبخند زد و گفت :" ببخشید! " ولی من خسته بودم گفتم:اون سی دی که قرار بود امروز برات بخرم، فردا می خرم. فرمودند که:" نه! ...نه! ... فقط همین بار... قول " و همین طوری به صورت تصاعدی صدا و هیجانش هم بالا می رفت. من هم رو موضعم محکم ایستادم و گفتم:" سرم درد می کنه! گریه ات رو تموم کن و بس کن. اگه بازم گریه کنی به جای فردا سه روز دیگه می خرم . باید بودید و می دیدید که چه می کرد :" مامان سه روز نه! تو رو خدا همون فردا.."  قبول کردم که دوباره گفت همین امروز. هر کی بچه داره می دونه که من چی می گم. مهم نیست تنبیه چی باشه، اعم از تحریم یا وادار به کاری و یا حتی اینکه بگی دو دقیقه برو تو اتاقت و یا هر چی..! حتما مقاومت می کنن تا تو رو شکست بدن .

همون موقع همسر زنگ زد و وقتی پرسید چرا صدای گریه اش می یاد؟ قضیه رو گفتم و پسر هم نگاه می کرد. همسر شروع فرمودند به گفتن اینکه : بهش سخت نگیر و دیدی که تحریم جواب نداد و..." منم که می دونستم حدس زده باباش داره ازش طرفداری می کنه، خیلی از همسر حرصم گرفت. ولی یه آن دیدم که باید قضیه رو جمع کنم دیگه. گفتم:" چون شما گفته بودید که اگه تکرار شد براش هیچ چی نگیرم ، منم قراره براش فردا به جای امروز سی دی بگیرم، می خوای خودت باهش حرف بزن" و گوشی رو به پسر دادم و اون واقعا فکر کرد که این قضیه از طرف باباشه و شروع کرد با گریه قول دادن. بعد هم دوباره گوشی رو به من داد.

همسر: ببین اذیتش نکن. امروز خودم سیدی رو براش می خرم ، حالا که اینقدر معذرت خواهی می کنه رو حرفت نمون

من:" حالا این دفعه شما ببخشیدش. به منم خیلی قول داده. دیگه تکرار نمی کنه.

همسر: آفرین ! پس من براش می خرم، عصر می آرم.

پسر رو دوباره فرا خواندیم و گفتیم که دوباره نباید تکرار شود و بابا رو به زور راضی کردم. و نمی دونی که بابا چقدر ناراحت بود.

ولی پسر فقط سرمست از موفقیت می خندیدو قول می داد.

باورتون می شه؟ برای چند ساعت دیر خریدن یه سیدی!

من خیلی ناراحت شدم و همش با خودم فکر می کردم که اگه من جای همسر بودم چه می کردم؟ مسلمل بدون هیچ بحثی و راهنمایی و اظهار نظری با همسر همراه می شدم و هرگز به همسر برای اینکه اون تنبیه رو کنسل کنه، فشار نمی آوردم. مطمئنم که تاییدش می کردم. کاری که همیشه کردم. ولی همسرم اینکار رو نکرد. منم براش همه این ها رو توی پیامک نوشتم و فرستادم و گفتم امشب باید حرف منو می خوندی هر چند روش منو قبول نداشتی. حالا پسرمون می دونه که به راحتی می تونه با استفاده از تو نظرات منو عوض کنه. خیلی برام سخت بود. بیست دقیقه گذشت و همسر هم جوابی نداد.

دوباره پیام زدم که امشب براش سی دی نخر و بذار کاملا قضیه براش جدی بشه. اون الان اونقدر خوشحال شده که عمرا به خاطر سیدی باشه. فقط به خاطر به کرسی نشستن حرفشه. و اگه موفق بشه براش خیلی بده. و به نظرم اون فهمید که نظر من به خاطر تو عوض شد و اونطوری تغییر موضع دادم.

باز هم جواب نیومد.

نوشتم که اگه با من موافقی الان جواب بده. و باز هم هیچی . نهایتا به گوشی اش زنگ زدم. ولی جواب نداد . که دیگه خودتون ببینید که چقدر من اذیت شدم. از تصور این که از حرف هام عصبانی شده و جوابم رو نمی ده.

وقتی رسید خونه، سی دی دستش بود و بدون اینکه باهاش حرف بزنه و هیچی ، اونو به پسر داد و پسر هم خیلی خوشحال و شادان رفت.

باورم نمی شد. به همین راحتی منو خرد کرده بود. همینطور که به طرف اتاق خواب می اومد منم با یه لبخند تلخ نگاش می کردم که با چشماش پرسید چی شده؟

نتونستم حرف بزنم، برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت نه می تونستم حرف بزنم، نه گریه کنم، نه نگاش کنم. خیلی حس تلخی داشتم. گفتم چرا گوشی ات رو جواب ندادی؟

خندید و گفت : نمی دونم کجاست " بعد خندید و همون طور که لباساش رو عوض می کرد گفت فکر کنم شرکت جا گذاشتم.

و از نظر من این امکان نداشت. اشکم ریخت. فکر کردم که اینقدر براش مهم بوده که به حرف پسر مان بکند که ترجیح داده گوشی اش را بگذارد شرکت و بگوید جا گذاشته و مثلا ندیده.

افکار منفی پشت هم . گفتم:"  دروغ می گی و نظریه ام رو باهاش درمیون گذاشتم. نشست کنارم و گفت:" به خدا تو که خودت قبول کردی ، می خواستی همون جا بهم بگی نخر تا منم نخرم"

داشتم از بغض و گریه خفه می شدم.

گفتم :" چرا من همش آدم بده ام و تو آدم خوبه؟ چرا یه بارم تو بار تربیت این بچه رو به عهده نمی گیری؟ چرا یه لحظه فکر نکردی که باید تاییدم کنی ، نه اینکه منو راضی به خواسته نابه جای اون کنی؟ حالا م حاضر شدی دروغ بگی ولی با من موافقت نکنی.

و چهره غمگین همسر هم اصلا به چشمم نمی اومد.

با لبخند گفت :" قسم می خورم گوشی ام همراهم نبوده. و اگه ذره ای می دونستم که اینقدر اذیتی اصلا نمی خریدم. "

ولی من باورم نمی شد که همسرم تو نه سال زندگی دقیقا باید همین اشب گوشی اش رو فراموش کنه.

جلوی چشمهای همسرم گوشی ام رو چک کردم.

ساعتی که از شرکت خارج شده بود و پرسدم و اون جواب داد. وقتی چک کردم، دیدم امکان نداره که بعد از فرستادن پیام ها از شرکت حرکت کرده باشه(ساعت اوج ترافیک بود و مسافت دور). و اون هم نگام می کرد که چطوری می خوام دستش رو رو کنم. حالا دیگه کم کم داشتم عذاب وجدان می گرفتم.

همسر هم که کلا رفته تو فاز رو کم کنی . همش لبخند غمگین می زد و یا پوزخند. و گریه ما باز هم در آمد و همه عقده هایی که از ایشان داشتیم گفتیم . اما آخرش فرمودن که :" اینا که تو می گی درست، ولی واقعا به من شک داری؟ بهت دروغ می گم؟"

تقصیر همسرم و هورمون هام هم بود . همش که من مقصر نبودم. 

خلاصه که دیگه از اون شب همه شواهد دنیا هم که جمع بشن بازم یه درصدی احتمال اشتباه می دم.

همسر هم بعد که خوب اشک ریختیم ، رفتند سالن و خوب پسر راشستند و گذاشتند کنار و هر دو کلامی یه نگاه هم به ما می کردند و پسر را تهدید می کردند که اگه یه بار دیگه بفهمم مامانت رو اذیت کردی من می دونم با تو.


نظرات 2 + ارسال نظر
نهالم سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 09:55 ق.ظ http://asemane-abie-farda.blogfa.com/

سلام هیوا. این دفعه آدرست رو گذاشتم توو پیوندها که دیگه گمت نکنم.
تربیت بچه ها خیلی جدیدا سخت شده.
روش تو خوبه که. منم با روش تو موافقم

سلام
آره من خودمم روش خودمو قبول دارم. ولی همسرم می گه که فقط محبت. چند روز پیش پر رو پرو برگشته می گه ، پسرمون هم مثل خودته عزیزم، راحت می تونی با دو تا حرف محبت آمیز و چاخان رامش کنی، من تجربه کردم، جواب می ده.
مدیونید اگه فکر کنید با وجود اینکه فرار کرد ، الان رو بازوش جای نیشگون نیست.

پژمان شنبه 1 آذر 1393 ساعت 09:15 ق.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com

آخی پسره شوهر بنده خدا دلم رو کباب کرد واه واه واه چه مادری

فکر کنم یه بازنگری باید بکنم . تا جایی که یادمه طفلکی قضیه من بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد