روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

 رصد کردم می بینم که همسر تقریبا سالی یک بار عشقولانه می شه. البته روزهای نامزدی، هر روز، روزهای عقد، هربار که با هم بودیم و بعد عروسی  تاقبل از تولد پسر، هر دو یا سه هفته و بعد هم تقریبا هر یک سالی یک بار.

به این صورت که یک دفعه شروع به ابراز محبت در حد خفن  (مثل همان دوران طلایی نامزدی) می کند طوری که نگران سلامتی اش می شوم.

یکی از آن دفعات را کاملا یادم هست. من قبل از همسر رفته بودم مشهد و قرار شد که چون ایشان تا حالا تنها در جاده به مدت طولانی نرانده اند، من با قطار بروم تهران و دوباره با ایشان به مشهد برویم و پسر هم بماند با خانواده مان تا برگردم. خب استقبال گرمی از ما شد و ما ظهر رسیدیم و تا شب با خیال راحت و دور از پسر خوب و خوش بودیم. فردا صبح هم جمع کردیم و زدیم به جاده. چشمتان روز بد نبیند ، چنان ترافیکی بود که گاهی با سرعت 30 می راندیم و بعضی جاها 5 لاین در جاده درست شده بود.

خلاصه! سر نمی دونم چی ، بحثمان شد. و ما هم طبق معمول راحت هر چه می خواستیم می گفتیم که همسر یک دفعه آمپر چسباند و دادی زد که ما ناباورانه چشم دوختیم به ایشان و اشک مثل ابر بهار... . تا اینکه فرموند ، کی گفت بیای  ها؟ نیومده بودی راحت تر بودم..، چند روز بدون بدبختی بودم  .... و کلی نقل و نبات دیگه...

ما رو می گی دیگه دممان چیده شده بود، غم ، مثل کوه... و سر دردی گرفته بودیم که بیا و ببین. وقتی با بغض بهش می گفتم که من تمام سختی راه دیشب، نگرانی پسر، منت خانوده ام و همه را برای راحتی او تحمل کرده ام ، همش کارم را بی ارزش می کرد. خلاصه که ما به یک مریض تبدیل شدیم و واقعا وبال شدیم. راه هم که 16 ساعت طول کشید و ما رسیدیم و همه چشم های قرمز و سردرد ما را گذاشتند به حساب ترافیک راه و ما هم بسیار زیبا از همسرمان پذیرایی کردیم. وقتی خوابیدیم ، همسر به بهانه دلتنگی برای پسر او را بینمان خواباند و ما گذاشتیم تا هی ما را بچزاند و هی لبخند ملیح تحویلش دادیم. و فردا هم دوباره ما هی مهربانی کردیم و رسما عذر خواهی کردیم ، که" نباید باهات بحث می کردم و تو خسته بودی و .." 

زمان سال تحویل توی حرم ، به علت سردی هوا کنار هم نشسته بودیم و واقعا با هم مهربان بودیم و سال تحویل شد و برگشتیم(باز هم پسر را نبردیم و برای خانواده گذاشتیم) . و... شب پسر تو سالن خوابید و ما داخل اتاق. و همسر دوباره عشقولانه شده بود. اونقدر هیجان داشت، اونقدر قربون صدقه ام رفت که دیگه داشتم می ترسیدم و من آنقدر مازوخیست هستم که به جای اینکه خوشحال باشم ، همش وحشت می کردم که " نکنه قراره یه چیزی بشه این چرا اینطوری می کنه؟ نکنه من قراره بمیرم و ..." هزار تا فکر ابلهانه دیگه. تا اینکه نزدیکی های صبح با چشمای قرمز بیدارم کرد و گفت :" حالم بده.. " داشتم می میردم. " گفتم بریم بیمارستان؟" سریع گفت " آره، داداشت رو بیدار می کنی؟ من نمی تونم رانندگی کنم" با چه زحمتی جلوی اشک هام رو می گرفتم. تا رفتیم و نوبت گرفتیم و رفتیم تو یهو در حضور جناب دکتر توی سینک کنار اتاق شکوفه زدند. و اینجا دیگه من اشکم در اومده بود.

همسر با ان همه شیرینی خامه ای و غذا که خورده بود و بعد هم آن همه هیجان کلا سیستمش به هم ریخته بود.

وقتی داشت برای آمپولش می رفت تو اتاق اونقدر قیافه ام خنده دار شده بوده که داداشم کلی مسخره ام کرد. می گفت " چته؟ یه آمپوله بابا!" و قش قش می خندید ولی من واقعا داشتم غصه می خوردم. وقتی براش سرم زدند، گفتند که می تونم برم تو. ولی و اما . اون همسر دیگه همسر دیشبی نبود که! عوضش کرده بودن. با عشق طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و قربون صدقه اش رفتم که دستشون رو کشیدن و با اخم گفتن که" برو خونه! کی گفت وایستی؟ نمی بینی این یارو (خدماتیه)هی می ره می یاد بهت نگاه می کنه" و ما حسابی دستمون اومد که اون فرشته دیشبی برای مدت مدیدی رفته و من نباید توقع داشته باشم که همسر همون باشه. 


پ. ن: وقتی همسر میره تو اتاق تزریقات، آقای تزریقاتی با امپول و پنبه اماده رفت تو پشت سرش هم دکتر  با دستگاه فشار. متوجه شدم هر سه شون دارن می خندن. بعدا گفت:" دارم می رم رو تخت یکی می گه آستینت رو بزن بالا و اون یکی می گه شلوارت رو بکش پایین ! منم شاکی شدم، گفتم ، آقاجون یکی یکی، اونام خندشون گرفت"

نظرات 2 + ارسال نظر
ربولی حسن کور جمعه 9 آبان 1393 ساعت 01:23 ق.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
حالا هر سال روز خاصیه یا هرسال فرق می کنه؟

سلام
نه ! متوسط سالی یه بار، شاید کمتر و شاید بیشتر.
خدا خیرش بده، درست وقتی که واقعا احساس می کنم که منو نمی بینه، یه دفعه به قول خودش می زنه به سرش و آنقدر حرف های خوب خوب می زنه که ما تا مدت ها پشت گوشمان مخملی می ماند و هر جا می خواهیم غصه بخوریم که نکند ما را دوست ندارد، زود یاد آن قربون صدقه ها می افتیم و خودمان خودمان را دلداری می دهیم.

پژمان چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 08:46 ق.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com

ما مردا الکی الکی یه وقت هایی قاطی میکنیم. بعضی هامون بیشتر بعضی هامون کمتر. من وقتی یه کاری می خوام انجام بدم و توش گیری بیوفته به ترک دیوار هم گیر میدم. البته پدر محترم و پدر ایشون هم اینطور بودن. همه عمو ها و دایی ها هم همینطورن . کلا مرداها همینطورن. ولی انصافا خدا صبرتون بده از دست ما مردا

دقیقا! من دیگه دستم اومده که وقتایی که همسرم اعصابش خرابه، اگه من همش به دلش راه بیام و کوتاه بیام، حتما بعدش عذر خواهی می کنه و تا یه مدتی خیلی مهربون می شه. مثل همین خاطره ای که گفتم. شدت عذاب وجدانش از کار هایی که کرده بود باعث شد خیلی عاشقانه و مهربان رفتار کنه تا یه مدت طولانی ما را مهربان و از خودگذشته می دانست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد