روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

روز زن مبارک

سلام

میلاد حضرت زهرا که به عنوان اسوه زنان عالم ، و به برکت نامش ، امروز روز زن و مادر نامیده شده ، بر همه مبارک.

دهه فاطمیه یه برنامه ای بود آقای شهاب مرادی صحبت می کرد و می گفت : " حرف زدن فاطمی ، یعنی همیشه در حال استفاده از کلمات زیبا باشید در خطاب اطرافیانتون. مثل خود ایشون که به بچه هاشون می گفتن " ای میوه دلم! و ای نور چشمم! و یا همسر و پدرشون رو همیشه با بهترین کلام صدا می زدند"

بماند که اون روز که ما به خاطر داشتن مهمان محکوم به تماشای تلویزیون و این برنامه بودیم و این کم پیش می یاد، همسرم و من کلی مسخره بازی کردیم و همدیگه رو هی میوه دل صدا می زدیم . ولی واقعا یه حس شیرینی داره این قربون صدقه اطرافیان رفتن . آدم بیشتر احساس می کنه که سرمایه های زیادی در زندگی داره. انگار با هر قربون صدقه رفتن، به خودمون می گیم که این ادم هم یکی از سرمایه های زندگی منه. و این خیلی برای خود آدم خوبه.

امتحان کنید!

خطاب های من به همسرم: عزیز دلم!.... قشنگم!.... فدات بشم ح... من! ... و در مکان نقطه چین کار مورد نظر خود را اعلام می داریم. (همش با هم نه ها! هر دفعه یکیش)

خطاب به پسر: قشنگ مامان!.... جیگر من! ......عزیز من! ....میوه دل مامان! ....پسر ماه من!.... قشنگکم! و ... (تازه فهمیدم تنوع برای پسرم زیاد دارم)

و برای خانواده : قربونت برم ! (همی یکیه!)


پ.ن: نه که من منتظر کادو باشم ها! نه! ولی گل از طرف پسر و همسر تقدیم شده و یا کادو برای حالگیری قرار است بعدا داده شود و یا صرف امور خیریه شده !


سال جدید، برنامه جدید

سلام

امیدوارم هر کسی که این متن رو می خونه ، هر جا که هست ، همین امروز یه هدیه خوب از دنیا بگیره!

عجب سالیه این 94! شروعش که می گه " اصلا باهات شوخی ندارم"

 خب ما هم که خودمون قصدمون کار و تلاش بوده ، این که دیگه اینقدر زیر و رو کشی نداره که !

خلاصه که امسال ، سال کار و کار و کاره!

برام دعا کنید که با شوق و ذوق کار کنم ، برام دعا کنید که به نحو احسن کار کنم و فقط خودم راضی باشم ( نگران نباشید! این "خودم"، لامصب اینقدر سخت گیره که ... بی خیال)

توضیحات: کار، منظور تلاش است برای اتمام این مقطع تحصیلی، و نه پولی در بر دارد و نه هیجانی!


اهداف:

1.رعایت نظم در همه امور! ( تا حد ممکن، محدوده تعیین نمی کنم، تا خودم رم نکنم و از همین الان اگه نشد، فکر نکنم "خراب شد، اصلا از سال دیگه".

2. خریدن وسایل لازم که گاهی کمبودشون رو حس می کنم. (کم کم)

3. نگاه کردن به هر روزی که از خواب پا می شم ، به چشم یه سال جدید (قبلا به چشم یه هفته جدید نگاش می کردم که لامصب اونقدر هفته ها زود می گذرن که همون سال در نظر بگیرمش بیشتر احساس اینکه زمان زیادیه و می تونم توش کلی کار کنم، رو بهم می ده)

4.تزریق هر چه بیشتر احساس خوب به همسر و پسر و اطرافیان ( باید سعی کنم هر کی منو می بینه روزش خوب بشه، شادی بگیره و امید . باید هر روز بیشتر به همسر و پسرم بفهمونم که خونه خیلی خوبه و همه چی پر از هیجانه - خدایا با این دوره های دپرشن لامصب بدنی ، عملا یه هفته در ماه خوشحالم، کمک کن افسردگی هام کم بشه !)

5. از سر گیری پیاده روی های صبحگاهی، کوه رفتن های ماه گاهی به هفته گی و کلا حرکت به سمت کاهش وزن. (من چاق نیستم! یه کم یه کم تپلم، که اونم ... اصلن نمی خوام لاغر کنم خیلی هم خوبم:(.... فقط چند کیلو کمتر شم می شم باربی... که اونم نمی گم)

6. مسافرت های پایان هفته ای ، حداقل 8 تا، تا پایان سال. کوه با همسر (اگه بیاد) جایگزین این هشت مسافرت می شود.

7. انجام همه کارهای فیلد مربوط به تز تا انشاله ، آخر شهریور.

8.برنامه ریزی درست برای سال جدید پسر.

9. از سر گیری اموختن زبان برای هر سه نفرمان.

10. امسال باید نی نی بیارم، چه باباش بخواد ، چه نخواد! والا!

پ.ن: تمام برنامه های تا شماره 9 برای شش ماه اول ضرورری و برای شش ماه دوم که بارداریم (ایشالا) اختیاری هستند.

پ.ن 2: و من الله توفیق.

برنامه دارید برا امسال؟


پس نوشت: وبلاگی ها ! یه برنامه بزنید تو وبلاگتون تا ما هم الگو بگیریم، از خوباش! یا اینجا بگید، اگه ایده خوب و کاربردی دارید.

پس پسان نوشت: احدی حق ندارد درباره انجام شدن یا نشدن این برنامه ها به من استرس وارد کند و بپرسد. فقط نی نی را اینجا خواهم گفت. دعا کنید که مشکل من تا آن موقع بدون جراحی حل شده باشد. ممنون!


سال نو مبارک

کنون در چمن امد گل از عدم بوجود،                         بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ                      ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ             که همچو روز بقا هفته ای بود موعود


هر سال از آخرای بهمن از این لوازم تحریری به اون یکی ، برای پیدا کردن یه کارت پستال قشنگ.

یادتونه اون موقع ها ! یادتونه چقدر کارت پستال مهم بود. چقدر برای متن توش سرچ می کردیم. نه از این سرچ های راحت ، با دو تا کلیک. از اون سرچ ها که براش کلی کتاب زیر و رو می کردیم. کلی دفتر خاطره قرض می گرفتیم تا از متن های توش استفاده کنیم . و چه مصیبتی بود وقتیکه بیشترین شعر تو این دفتر ها ، " گل سرخ و سفید و ارغوانی فراموشم نکن تا می توانی" بود.


پ.ن: یکی از خوشگل ترین کارت هام رو اون زمانا از دختر عموم گرفتم که شعر بالا رو به صورت بسیار زیبایی روش نوشته بود.

پ.ن: امسال دوست داشتم یه کارتن پر کنم از کادو برای خانواده و براشون پست کنم ولی نشد. دلم می خواست به همه کارت پستال بدم. ولی نشد. دلم می خواست این عید خیلی خاص باشه ولی نشد. لااقل شروعش  که ....

خدایا شکر که سالمیم.

خدایا شکر که هستیم.

و خدایا 

چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار (اینم مال اون زمان بود. سر صف می گفتیم)

این منم ها!


سلام

از دنیای پر از بشور و بساب سلام می کنم.

شماها خوبید.

خوش باشید همیشه.

این پست فقط به دلیل این ویدیوی زیباست .

خواستم شما هم ببینید.

ذهن من گاهی همینطور پر از معجزه می شه.

مثل همین دختر پر می شم از هر نگاهی به دنیا که خودم می خوام. اونوقت حتی یه جفت جوراب ارغوانی سرمه ای هم می تونه  من رو ساعت ها شاداب کنه. یا  یه گل سر، و یا چند خط رنگی با پاستل روی یه کاغذ. می تونم هر بار که نگاش کنم از ذوق لبخند بزنم.

می تونم وقتی راه می رم به همه نگاه کنم و عشق کنم و حس کنم چقدر همه زیبان و چقدر دوست داشتنی.

 و گاهی مثل این دخترک با همه وجود بدی ها و بدها از دید من حذف می شن. می تونم نبینمشون و با لذت به منظره های که پیش روم بوده نگاه کنم و با خوشحالی ببینم که از اول هم اونجا نبودند.

خوشحالم که این حس رو که گاهی دچارش می شم رو یکی به این زیبایی به تصویر کشیده.

و باز هم من اون زیبایی که خودم خواستم از این ویدئو دیدم



http://20ist.com/archives/44540


بلاخره با هم رفتیم

سلام

دیروز خیلی روز خوبی بود. با دوستم که صبح ها می ریم پیاده روی ، رفتیم توچال. خانوادگی ها! یعنی فکر کنید که این همسران تنبل را هم بردیم. خیلی خوب بود. پسرانمان با برف های باقیمانده برف بازی کردند و آدم برفی ساختند. بیچاره ها امسال برف ندیدند که!

http://s4.picofile.com/file/8173967600/%D9%85.jpg

من کیک پختم و بردم و دوستم چای آورد. و به صرف چای و کیک مراسم تمام شد و برگشتیم پایین.

مثل همیشه تا چشمه رفتیم .

به خاطر بچه ها زیاد اتراق داشتیم و از ایستگاه یک هم پدران و پسران با اتوبوس برگشتند و من و دوستم پیاده برگشتیم. حتما شما هم فهمیدید که فقط به خاطر بچه ها با اتوبوس برگشتند.

ولی خیلی خوب بود. امیدوارم بازم بتونم همسر رو روز جمعه از خواب ناز بیدار کنم و ببرم کوه.


پ.ن: یه چیزی که برام جالب بود این بود که وقتی برگشتیم (ساعت دو بعد از ظهر )همسر و پسر نشستند پای کارهایشان. همسر پای گزارشش  و پسر هم پای تکالیفش و من هم رفتن تو تخت و خوابیدم تا چهار و نیم. عزا گرفته بودم که وقتی برگشتیم با غر غر های پدر و پسر  و اینکه پاهایشان گرفته و خسته اند و کارهایشان مانده و غیره ، چه کنم ، که اینبار هم ما را متعجب کردند. گوش شیطونه کر! ماشاله!

 حالا من با وجود حمام آب گرم و ماساژ و اون همه سابقه کوه و پیاده روی ، باز هم ماهیچه پشت پایم مثل سنگ شده و درد می کند.



پی نوشت پست قبلی :)

دیشب همسر از ماموریت آمدند. دقیقا همان زمانی که دو خط آخر را می نوشتم. در نتیجه در را دیر باز کردم و ایشان فکر کردند که من خواب بودم. وقتی در را باز کردم از لبخند عریض و طویل رو لبهام، با ابروهای بالا رفته و با احتیاط وارد شد و من می خندیدم. گفت:" چیزی شده؟ چی  کار می کردی؟" منم با ذوق گفتم داشتم برات متن عاشقانه می نوشتم.

بعد از عوض کردن لباس و خواندن نماز بیات شده، اومدن تو اتاق مطالعه و ایستاده متن روی صفحه رو خوندن . منم از پشت سر بغلش کردم و دستام رو دور شکمش قفل کردم و سرم رو بین دو کتفش گذاشتم و آروم آروم اشکام ریخت. وقتی دستهاش روی دستهام نشست، فهمیدم خونده و تموم شده. اومدم جلو رفتم تو بغلش و وقتی دید گریه می کنم خندید و محکم تر بغلم کرد. بعد شروع کرد تالاپ تالاپ پشت کمر ما زدن ، به حالت دلداری. آخرشم نشد تا آخرش رومانتیک باشه. با حرص گفتم:" عزیزم! من الان رومانتیکم! می شه لطفا؟"

 فرمودن "ااا(به کسر الف)! آهان!" و حرکات دایره ای پشت کمر (مثل وقتی که می خوای آروغ بچه بگیری).

یعنی به تعداد انگشت های یک دست تا حالا نداشتیم که من رومانتیک باشم و همسر اذیت نکنه. 

هیچی دیگه از آغوششان بیرون آمدیم و همسر موفق و پیروز به سمت تخت شلنگ تخته انداختند.

 و این بود انتهای یک شب رومانتیک!

تازه چراغ ها را هم مثل زویا پیر زاد

خودمان خاموش کردیم.

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

تویی که اولین بار که دستت را گرفتم بیشتر از گرمی ، از نرمی اش لبخند زدم. وقتی سر انگشت هایم را کف دستت کشیدم و خندیدم و گفتم " چه نرم". وقتی دستم را محکم گرفتی و لبهایت رو روی هم فشردی و خنده ات را خوردی.

تو را دوست دارم

تویی که خاطره نگاه های خیره ات تا آخر عمر توشه عاشقانه هایم است.

تو را دوست دارم

تویی که آنشب بهاری روی نیمکت روبروی دانشکده هنر، وقتی سرم را روی شانه ات گذاشتم و گفتم " دوستت دارم" بعد از چند لحظه حبس نفست با صدای خفه ای گفتی " ممنونم! حالا دیگه راحت نفس می کشم"

تو را دوست دارم

تویی که از درون من فرشته ای بیرون کشیدی و به من شناساندی که باورم نمی آمد که در من است. تویی که حتی مرا برای توهین به خودم هم شماتت می کردی که " حق نداری به عشق من توهین کنی! عشق من پر از خوبیه ! یادت نره!"

یادت هست؟

یادت هست شب هایی که پشت تلفن و باصدای خفه از بغض حرف می زدیم؟

یادت هست عشق چقدر گرممان می کرد؟ چقدر برای هم بی تاب بودیم؟

یادت هست اولین شامی که با هم خوردیم؟ رستوران پایونیر؟ پیتزا خوردیم و تو بعد از غذا با چه ملاحتی دباره واجبات داشتن شکم برای یک مرد در سمت کارفرما صحبت کردی و من چقدر خندیدم. آن همه جک مجاز ! آن همه طنز های قشنگ! انگار هر وقت به هم می رسیدیم تو وظیفه داشتی مرا بخندانی! یادت هست؟

یادت هست اولین باری که مهمان خانه تان بودم؟ که به زور بیرونت می کردند از جمع زنانه؟ که مدام سفارش می کردی که مواظبش باشید؟

مواظب عشقمان هستم! تا ابد!

عاشقت هستم تا همیشه!


پ.ن: زیاد شد ، رفت پست بعدی

نامه ای به خودم

سلام

امروز حالت چطوره؟

می بینی هوا چقدر بهاریه؟ بهار سال 94 داره می یاد! 

می تونی از امروز ، نه به فردا و نه به دیروز ، فکر نکنی؟ می تونی؟

می تونی!

از پنجره بیرونو نگاه کن! این لحظه، این نور، این هوا، این سهم قشنگ تو از زندگیه! می تونی فقط همین سهم رو برداری؟

می تونی!

فردا به تو ربط نداره! دیروز هم همینطور! فقط امروز تو دستته! می تونی نذاری راحت از دستت بره؟

می تونی!

الان خودت رو ببین! چقدر دوست داشتنی هستی! این رنگ جدید موها و ابروهات ! خنده هات قشنگتره! می تونی فکر کنی که چقدر قشنگی! ؟

می تونی!

ببین با وجود مریضی غذات رو گازه و خونه ات مرتب! می تونی از خودت ممنون باشی!؟

می تونی!

تو خودت رو دوست داری! بیشتر از همه ! می دونی اینو !؟

 می دونی!

خوبه که می دونی!

همین یه دونه رو بدونی همه دنیا تو دستاته!

فقط بدون تو خوبی!

همین!

آنفلانزای چی چی؟

سلام

یادتون می یاد گفته بودم رفتم پنیسیلین بزنم و بعد از تست تا مرز بیهوشی کامل رفتم؟ دکتر گفتن بهش حساسیت داری؟ هیچی دیگه همشهریام که این چیزا حالیشون نبود که ، گول نخوردن و به زور فرستادنم برا تست و بعله! مثبت بود و ما چقدر شرمنده شدیم وقتی دیدیم که آنقدر ها هم درد نداشت (حالا همه فامیل می دونن که ما چند صباح پیش واسه یه آمپول غش کردیم)

ما هم اکنون در حالی که در 4 روز گذشته 5 عدد آمپول (2 تا بتامتازون، یه پنی سیلین یک و دویست، یک 600 و یکی نمی دونم چی برای سوزش ریه) نوش جان کرده ایم، با مقادیر فراونی نوافن، کدئین، اکسپکتورانت، دیفن هیدرامین و کلد اکس، در خدمت شمائیم.

بدون نوافن ، تب و لرز مان کم نمی شود، و صدایمان کمی بعد از بتامتازون ها برگشت، که آن هم دوباره دارد می رود.

دیشب توی هواپیما چنان لرزی داشتم که دو تا استامینوفن گرفتم و عین یه بچه خوب تا تهران خوابیدم.

بدتر از من پسرم که به خاطر ایشون و تب بالاشون که از 40 هم دوبار بالاتر رفت ، دو شبانه روز هیچ مسکنی نخوردم تا خوابم نبره و بدبخت نشم و هی پاشویه کردم. و وقتی تبش کنترل شد، خودم افتادم.

خدا دیازپازم و خیر بده، وگرنه این شیافهای استامینوفن که فکر کنم فقط در حد چند گیگلک، تبش رو کم می کردن.

حالا منتظرم پسرم از خواب پاشه و بریم دکتر و ببینیم با این گوش و گلو بینی و ریه در حال سوختن ، بعد از ین همه آنتی بیوتیک باید چکار کنیم.

بدانید و آگاه باشید که ما مقدار بسیار زیادی پول خرج کردیم و مرخصی گرفتیم و منت مدرسه کشیدیم و کارهایمان را عقب انداختیم که برویم مسافرت و آنجا حال کنیم و خوش بگذرد و برگردیم. فقط دو نفر دیگر را هم به شدت مریض کردیم، هی سوپ و آویشن و بارهنگ بادوم خوردیم. و هی امپول و قرص و کپسول. و ایضا همش تب و لرز!

یعنی حالی دارم ها حالا!


اما با همه اینا خدایا شکرت!

بریم ببینم نظر پزشک خودمون چیه!


پ. ن: مراسم استقبالمون هم که کوفتمون شد. فقط یه دست دادن ، بدون حتی هاگ. دیگه کیس که جای خود دارد. یه ماسک هم بهمون هدیه دادن، و برای خواب تشریف بردن تو سالن. آخه مرد هم اینقدر تیتیش! حالا یه آنفلانزا می گرفتی دیگه! یخورده هم به خاطر اینکه مریض شدیم ، به جای اینکه بهمون خوش بگذره ، فکر کنم ناراحته از دستم، نه که عمدی خودمون رو مریض کردیم که مسافرت رو کوفتمون کنیم ، از اون نظر ناراحتن!

خب یه زن باید خودش بفهمه که وقتی همسرش با شوق و ذوق می فرستش که بهش خوش بگذره، غلط می کنه که مریض می شه! والا! زنم زن های قدیم.

اسب ام و کجا ببندم؟ سر زبونم!

سلام

اتاق/پسر در حال فیگور گرفتن جلوی آینه با رکابی.

من به همسر: دیدی این خال که بین دو کتفته، بین دو کتف پسر جان هم هست؟

همسر : خال؟ (رو به پسر) برگرد ببینم پسرجان!

من: تازه این لک قهوه ای رو هم ببین رو شونه اش ! عین مال توعه!

هیچی دیگه ! دوتاشون پشت به آینه و با کنجکاوی در حال مقایسه شونه و کتفشون بودن که پسر با تعجب رو کرد به من و پرسید:

مگه من از تو دل تو نیومدم؟ چرا شکل بابام؟

همسر (با یه قیافه بامزه و مخلوطی از خنده و حرص و خوشمزه بازی): من که رفتم ! خودت درستش کن!

با بدبختی بحث رو چرخوندم و موضوع رو به تکالیفش شیفت دادم.

حالا چیکار کنم؟ اگه دوباره بپرسه ؟

این روانشناسا که می گن به بچه ها با زبون ساده توضیح بدین ، بیان بگن ساده اش چه طوریه آخه! نه بالا غیرتن خودشون جواب بچه خودشون رو چی می دن؟ بچه خودشون ها!