روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

اولین متلک عمرمان

یادش به خیر !

ما در دوران دبیرستان، برای درس آزمایشگاه فیزیک و زیست شناسی می رفتیم یه مرکزی که نزدیک دبیرستانمون بود. یه آزمایشگاه مجهز بود با یه عالم حیوانات تاکسیدرمی شده. خیلی خوب بود. ولی بهتر از اون این بود که با دو تا دبیرستان پسرانه اطرافش هم کلاس داشت و ما سه دبیرستان مشترکا ازش استفاده می کردیم. (بهشتی بود)! چیه؟ نکنه فکر کردید به خاطر پسراش؟ نه خیر به خاطر فضاش. حالا فضاش که با گل و بلبل و دار و درخت مزین بود بماند ، کلی استاد خوشگل خوشتیپ دانشجو هم داشتیم.

هم دوره ای های من می دونن که اون زمان چقدر  دانشجو جماعت باکلاس و مهم بود.

خلاصه! پسرای دبیرستانی اون دو تا دبیرستان، برا دختر دانشجو های حوشگلش و گاها دخترای دبیرستانی اونجا رو دوست داشتن و ماها هم همه که ، فقط به خاطر درس! چه بد نگاه می کنید! خوب جوون بودیم. ولی به همون خدای بالای سری ، من یکی که اگه می دونستم که خطر یک پسر ، صرفا گفتن متلک نیست و در بعضی مواقع می تواند خیلی خطرات دیگر هم داشته باشد، عمرا بدون بابام می رفتم اونجا( من تا مدت ها فکر می کردم که مسائل خاک بر سری که دوستان با آب و تاب تعریف می کنند ، صرفا رسم و رسومات آنها است و در خانواده ما این رسم های بی تربیتی را نداریم و سخت ترین اتفاق ازدواج، همانا عکس های دست در دست همدیگر شب عروسی است، اون موقع ها که این همه فیگور های خاص موقع عکس های عروس دامادها مد نبود، طبیعتا اطلاعات عمومی ما در حد یک بچه 5 ساله الان بود).

یه پسری هم اومده بود رو دیوار فلزی یکی از کمد های وسط اندام زنانه بدون پوشش رو با جزییات اغراق شده کشیده بود لامصب، که هر کی می اومد تو سالن، یه نگاه با لبخند هم به اون می کرد و با وجود اینکه بعدا رنگش هم کردن ، بازم معلوم بود  و چقدر این تصویر ما را آزار داد(از خدا بی خبر!)

یه روز رفته بودم نمره آزمایشگاه خودم و دوستام رو که گفته بودن اعلام شده ببینم. ، بعد از مدرسه، ساعت یک و خرده ای ، هیچکس هم نبود قدرتی خدا! همه رفته بودن ناهار، تابلو رو می خوندم و اسم و نمره بچه ها رو با شماره هاشون می نوشتم که یه پسری وارد سالن شد و ما از ترس بدنمون داغ و دستامون یخ کرد . صاف اومد کنار من. هر چی فحش بود تو دنیا به خودم دادم. تابلو اعلانات هم کنار نقاشیه بود.  نامرد هم فهمیده بود ترسیدم. به تابلوی رو دیوار فلزی نگاه کرد و گفت: خداییش یارو هنرمند بوده"

خدایا تو می دانی که من در آن لحظه مردم.

کاغذ رو گذاشتم تو کیفم و آروم اومدم از سالن بیرون برم که گفت ببخشید؟

 برگشتم نگاه کردم و مثلا می خواستم متمدن به نظر بیام، گفتم با من بودید؟

گفت:" من ناهار خوردم همین الان ، نرو! نمی خورمت!"

 دهنم باز ماند و با چشمهایی وحشت زده از در سالن بیرون اومدم و تا خونه با دست هایی لرزان رفتم و یادمه که حتی تو خونه هم می لرزیدم و خداییش تا دم مرگ رفتم از ترس.(ای خدا نگم چی کارت کنه!)

کاش نقاشیم خوب بود که پسره رو براتون می کشیدم. تا به عمق فاجعه پی ببرید

یه پسر حدودا ، 17 ساله، با یه کلاه بافتنی قهوه ای روی سرش، یه اورکت از این سبز ارتشی ها و یه شلوار گشتاد پیلی دار با یه کلاسور که یقینا ده سالی عمرش بود. ولی قدش بلند بود.

اونشب احساس آدمی رو داشتم که بهش هتک حرمت شده. پاستوریزه ای  بودم ها!


نظرات 8 + ارسال نظر
گیلاس آبی چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 03:50 ب.ظ http://thebluecherry.blogfa.com

جالب بود...

ممنون

کیان دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 02:57 ب.ظ http://kianeparse.blogfa.com

سلام دوست عزیز.وب با نمکی دارید.
به من نیز سر بزن و لینکم کن و خبر بده لینکت کنم

سلام
سر زدیم. وب خوبی دارید. من از ایرانگردی خیلی خوشم می یاد.
می بینید که پیوند های ما بسته هستند. تا اطلاع ثانوی.
ولی حتما بهتون سر می زنم.

من وخودم دوتایی شنبه 22 آذر 1393 ساعت 01:26 ب.ظ http://chibegamvalla20.bolgfa.com

سلام
خیلی جالب و با اب وتاب نوشتین
منم مثل شما فکر میکردم دقیقا (مسائل خاک برسری و...)
از پسرام میترسیدم البته هنوزهم گاهی بیشتر به خاطر متلکاشون

سلام
مرسی
روشنگری نمی کردن که خانواده. اما بعد از عقد همچین مامانم بی رودرواسی شد باهام که اوایلش نمی دونستم چی بگم. همش هم خودش و بابام و مثال می زد. هی می خواستم بگم :" من شما دو تا رو از این مسئله مبرا می دونم! ما رو هم لک لک ها آوردن! بی خیال شوید لطفا!" ولی نمی شد

میرزاده خاتون سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 10:44 ق.ظ http://khatoonnn.blogfa.com

من تاحالا فکر می کردم اینجا نمی شه نظر گذاشت الان دقت کردم دیدم لینک نظرات کنار هر پسته
خاطره بامزه یی بود من چون دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم و همیشه تو کوچه با پسرها بازی می کردم زیاد ازشون نمی ترسیدم

سلام
خوش اومدید.
منم یه برادر بزرگتر از خودم دارم، ولی مظلوم، سربه زیر، مهربون.
با اطمینان کامل می گم تو عمرش به هیچ دختری متلک ننداخته. بعد من همین توقع رو بیرون داشتم. که پدر و خانواده همیشه در باب شرارت پسرها حرف می زدند و ما هی می ترسیدیم. و فکر می کردیم که با متلک حتی، می توانند ما را بخورند

Birsan جمعه 14 آذر 1393 ساعت 12:23 ب.ظ http://birsan-21.blogfa.com/


عنوان رو خوندم فکر کردم: اولین متلکی که شما به کسی گفتین...!
داشتم تند تند میخوندم ببینم کِی و کجا؟!
ولی خدایی خوب متلکی گفته ها

سلام
آره بابا! اون موقع این متلک برام حکم تیر بارون و داشت. مردم از ترس.

ربولی حسن کور سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 10:13 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
فقط رسم و رسومات اونهاست


سلام
چه می دونید که من اولین بار که فهمیدم دکترا چطوری می فهمن یه بچه تازه به دنیا اومده دختره یا پسر ، چطور شکست عاطفی خوردم. تا قبل از اون خودم رو قانع کرده بودم که یه طوری لباس زیر به بچه در شکم مادر می رسه تا دکتر ها و پرستارها بدون لباس نبیننش.
شش ساله بودم. و با دیدن هر دکتری فکرم می رفت به اینکه ، " یعنی این دکتره هم تا حالا بچه تازه به دنیا اومده دیده؟"

پژمان سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 06:50 ب.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com

سلام. شما خانم ها هم زیادی شلوغش میکنید. بنده خدا راست گفته می خواسته بخوردت؟ والله این روزا بیشتر دخترا تیکه میاندازن. چند وقت پیش تو پارک اتفاقی تنم به تنه یه دختر 13 یا 14 ساله خورد. با حالت بی ادبانه ای داد زد یارو مراقب باش . بهش گفت چیه بیا بخورم. بهم گفت مرد نیستی نزاری بخورمت. خواهر دو شب پشت سر هم کابوس میدیدم این دختره دنبالمه که منو بخوره. اونوقت پسرا بدبخت رسوا شدن.

وای خدا! راست می گید؟
چرا دخترا اینطوری شدن؟
والا زمان ما متلک رو پسرا می نداختن و دخترا هم آب می شدن. زمان ما یعنی همین دیروز پریروزا!
برادرم با دوستش تو ماشین بودن که یه سرویس دبستان دخترانه کنارشون می ایسته، همشون هم خسته و بی حوصله. برادرم می گه یه کوچولو نوک زبونمو برا یکیشون در آوردم، که یه دفعه هر 4 تاشون شروع کردن در آوردن زبونشون طوری که زبون کوچیکه شون هم باهاش بیرون زده بود. میگه همچین شوکه شدیم اولش خنده مون نگرفت، بعدش هم ما و هم هر کی پشت چراغ بود غش کرد از خنده.
نمی دونم چرا اینطوری شدن دخترا

نهالم سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 10:51 ق.ظ

وای خدا مُردم از خنده
خیلی باحال تعریف کردی.
نگران نباش من که خودم دهه هفتادیم مثلِ تو فکر میکردم( همون قضیه عکس و عروسی و اینا)
پسر 17 ساله واقعا ترسم داره اونم توو اینجا
من توو این سن و سال پسر 13 14 ساله بهم تیکه انداخته، دیگه این وضع فجیعیه واس خودش:/

می بینی؟!
شب عقد دختر عموم وقتی می رن می خوابن، شوهره دستش رو رو بازوی اون می ذاره ، که هق هق اش می ره اسمون و اون دیگه جرات نمی کنه بهش دست بزنه و می خوابن. من فالگوش بودم و این رو شنیدم و با اب و تاب درباره اینکه "خوبش شد، فکر کرده یه همچین کاراریی تو خانواده ما می تونه بکنه " با دختر عموهام گفتیم و از اینکه همسر بیچاره آگاه شده بود به خودمون می بالیدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد