روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

روز جهانی کودک

دیروز همانطور که می دونید ، روز جهانی کودک بود .اینها کادوهای ما به پسر است. یک بسته ماژیک باحال. و یک جالباسی (فرمودند که مگه جالباسی می شه کادو!)ببینید!

http://s5.picofile.com/file/8144930184/IMAG0441.jpg


طبق برنامه از قبل تهیه شده، با دوستان پیاده روی و کوه و آن دوستم که بیمار است و بچه هایمان رفتیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان حجاب، (پیاده رفتیم)  فیتیله ها برنامه داشتند. خانم خامنه که مجری دوران کودکی مان بود هم مجری بودند. چشمتان روز بد نبیند، آنقدر صدای بلندگو ها بلند بود که سر درد شدیم.

بعدش رفتیم پارک لاله تا بچه ها بازی کنند (بین اتمام برنامه فیتیله ها تا تئاتر  کانون 1 ساعت فاصله بود).

اون پسر دوستم که گفتم سرطان داره و 4 سالشه وقتی از جلوی در پارکینگ کانون رد می شدیم تا بریم پارک لاله، خطاب به ماشین مسوولان عال رتبه که از جلومون رد می شدند بلند گفت : " مستقیم؟". وای ترکیدیم از خنده.

سپس رفتیم تئاتر خانه خورشید ، در محل کانون ، واقع در پارک لاله. سالن کوچیک بود. ولی تئاتره قشنگ بود. بچه ها کلی درگیرش شده بودند. نقش اولش که " ماشک" اسمش بود، یه دختر ناز بازی می کرد ، که خیلی خوب بود. 

یه مامانه کنارم بود ، با دخترش ، همچی رفته بود تو حس که آدم فکر می کرد حتما 4 سالشه! هر چی اونا می گفتن ، جواب می داد.ببینید!

http://s5.picofile.com/file/8144930718/IMAG0424.jpg

سپس رفتیم شام بخوریم. تصمیم گرفتیم تو مسیر خونه باشه. (دوباره پیاده برگشتیم ، اینبار سربالایی بود خو! ).

رفتیم (ترنانه) و غذای بی هیجان  پیتزا را خوردیم (البته گروه نصف شده بود). 

به بچه ها خیلی خوش گذشت.

ساعت 9 و ربع خونه بودیم.

در خانه یک عدد همسر گرسنه که منتظر ما بودند مشاهده می شد. و ما برایشان شام، نان و پنیر و خیار و گردو دادیم که یک لحظه قاط زدند و به ما گفتند" صبح به خیر!.

البته اینو بگم که با اجازه همسر رفته بودیم.

شب قبل وقتی گفتیم که همچین برنامه ای بچه ها ریخته اند، بسی مشعوف شدند و با خوشحالی گفتند که " وای نمی دونی فردا چقدر کار داشتم. " و با مهربانی گفتند " پس منم دیر میام ، باشه!؟ " ما هم گفتیم " پس شام هم بخورید ! باشه! " و ایشان هم گفتند " باشه! " و ما هم دیشب دیدیم این "باشه!" رو !


آهان! نقاشی های پسرم با اون ماژیک ها رو ببینید. خودش عاشق اون جاده شده، اولین نقاشی سه بعدی اش هست و خودش راز سه بعدی کشیدن رو کشف کرده بود. شمام ملخ و کفش دوزک رو می بینین.

http://s5.picofile.com/file/8144931176/IMAG0444.jpg

نظرات 2 + ارسال نظر
پژمان دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 01:02 ق.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com

خودم که توقعی ندارم. بیشتر گره کار دیگران

چی از این بهتر! تا مجردید و می تونید دریغ نکنید

پژمان شنبه 19 مهر 1393 ساعت 05:29 ب.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com

زندگی با همین چیزهاش زیباست. کار من یکی که فقط شده گره باز کردن. ان شالله همیشه سلامت شاد باشید

سلام آقای پژمان ...جوان
گره از کار دیگران ؟ یا خودتون خدای نکرده!
البته این خدای نکرده به خاطر پیش آمدن گره است ، وگرنه همه می دونیم که خوشبخت ترین آدم ها اونایی هستند که می تونن مشکلاتشون رو حل کنند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد