روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

هی روزگار....

از دیروز که رفتم سونو و از هر جایی یه چیزی پیدا کرد خیلی غمگینم. از ولی عصر تا سر کارگر تو یه ماشینی نشستم که یه آهنگ غمگین گذاشته بود. و اشکهای من هر از چند گاهی از زیر عینک دودیم می ریخت پایین. یه حس بد داشتم که انگار فقط با فرار می تونستم ازش رها بشم. به افتاب بعد از ظهر نگاه می کردم و احساس می کردم دوست دارم توی یه کویر بی انتها برم اونقدر که از پا دربیام. هر وقت غمگینم دلم کوه و دشت و طبیعت می خواد اونم لم یزرعش.  

نمی دونم شما تنهایی تو یه بیابون بودن رو تجربه کردید یا نه؟ یه سکوت عجیبی داره! حس می کنی خدا با لبخند داره نگات می کنه. احساس می کنی که داری خدا رو سر گرم می کنی .  

این حس رو چند بار تو فیلد هایی که رفتم تجربه کردم. دور شدن از گروه و وهم و ترس عجیبش. اما این طور وقت ها یه صمیمیت عجیب با کوه و خس و خاشاک و حتی حشرات دشت تو خودم حس می کنم. روی زمین دراز می کشم . حس می کنم سنگ و خاک و زمین و اسمون  از ابتدای خلقت چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن تا امروز بیاد و اونا من رو در بگیرن! احساس می کنم که برا اونا هم یه خاطره خوبم که تا ابد تو یادشون می مونه! .حتی الان که دارم اون خاطرات رو مرور می کنم برام عجیبه که احساس می کنم همشون مثل یک صحنه مصنوعی تئاتر تو ذهنم موندن. انگار که یکی یک صحنه طراحی کرده. 

دیروز دلم رفتن می خواست. ولی با پاهایی سست برگشتم خونه. آخه پسرم تنها بود. 

امروز دوباره باید برم دکترم. دکترم رو خیلی دوست دارم. روسری های ساده اش، موهای دم اسبی اش، صدای مهربونش، و توجه قشنگش. هر چیزی که تو نسخه می نویسه بلند مثل دیکته می خونه. خیلی هم با انصافه.  بهش اعتماد دارم!  

خدایا! ..... همون هایی که خودت هم می دونی ! آمین!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد