روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

اکنون در کتابخانه ایم. 20 صفحه خوانده ایم و خسته شده ایم یک و نیم ساعت هم وقت برده. آیا 1800 صفحه را می توانیم در 3 روز بخوانیم؟ باز هم پیدا کنید پرتقال فروش را! 

پدر و پسر را با هم تنها گذاشته ایم. باشد که به سلامت باقی مانند!  

همسر وقتی بیرون می آمدیم گفتند : خوراکی هات که تموم شد بگو بیام دنبالت! فکر کنم تا 8 شب طول بکشه! 

همش 4 تا تی بگ و یه کیسه کوچیک آجیل و یه ساندویج پنیر گردو و بیسکوییت آوردم ها! 

پسر گفت: مامان تو که داری می ری ! اگه با بابا دعوا کردیم چکار کنیم؟ گفتم : همدیگر رو بزنید تا دلم حال بیاد!  

هنوز هم دیقه به دیقه دعواشون می شه! 

خب بریم یه کم پذیرایی و نماز .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد