روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

پی نوشت پست قبلی :)

دیشب همسر از ماموریت آمدند. دقیقا همان زمانی که دو خط آخر را می نوشتم. در نتیجه در را دیر باز کردم و ایشان فکر کردند که من خواب بودم. وقتی در را باز کردم از لبخند عریض و طویل رو لبهام، با ابروهای بالا رفته و با احتیاط وارد شد و من می خندیدم. گفت:" چیزی شده؟ چی  کار می کردی؟" منم با ذوق گفتم داشتم برات متن عاشقانه می نوشتم.

بعد از عوض کردن لباس و خواندن نماز بیات شده، اومدن تو اتاق مطالعه و ایستاده متن روی صفحه رو خوندن . منم از پشت سر بغلش کردم و دستام رو دور شکمش قفل کردم و سرم رو بین دو کتفش گذاشتم و آروم آروم اشکام ریخت. وقتی دستهاش روی دستهام نشست، فهمیدم خونده و تموم شده. اومدم جلو رفتم تو بغلش و وقتی دید گریه می کنم خندید و محکم تر بغلم کرد. بعد شروع کرد تالاپ تالاپ پشت کمر ما زدن ، به حالت دلداری. آخرشم نشد تا آخرش رومانتیک باشه. با حرص گفتم:" عزیزم! من الان رومانتیکم! می شه لطفا؟"

 فرمودن "ااا(به کسر الف)! آهان!" و حرکات دایره ای پشت کمر (مثل وقتی که می خوای آروغ بچه بگیری).

یعنی به تعداد انگشت های یک دست تا حالا نداشتیم که من رومانتیک باشم و همسر اذیت نکنه. 

هیچی دیگه از آغوششان بیرون آمدیم و همسر موفق و پیروز به سمت تخت شلنگ تخته انداختند.

 و این بود انتهای یک شب رومانتیک!

تازه چراغ ها را هم مثل زویا پیر زاد

خودمان خاموش کردیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
پژمان چهارشنبه 6 اسفند 1393 ساعت 04:46 ب.ظ http://chashmanman.mihanblog.com/

من نمی دونم از یه موجود بیگناه که تازه از ماموریت برگشته و خسته و کوفته هست چه انتظاری داری؟ لابد می خواستی دو ساعت همونطوری سر پا برات کلمات عاشقانه دیکلمه کنه؟ آخه شما زن ها چرا مردها رو درک نمی کنید؟ خسته هستن می فهمید؟ خسته

می فهمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد