کلاس اول دبیرستان بودم. عاشق کتابهای رمان. اقتضای سنم بود و پدرم به شدت مخالف خواندن این نوع کتاب ها . بماند که کتاب چشمهایش و بوف کور رو از قفسه کتابای بابام خوندم همچنین یکی دو تا فیلم نامه و دو تا داستان درباره جنگ جهانی اول که خیلی هم خالی از مطالب خاک بر سری نبود. کارم شده بود یواشکی رمان خوندن. چه مصیبتی داشتم. یادمه کتاب پنجره رو که می خوندم. با مامانم هماهنگ کرده بودم که که اگه بابا اومد بالا صدام کن تا زود بیام کمک شما، انگار دارم منم کار می کنم. و مامان نازم با من همکاری می کرد. و هر از چند گاهی می گفت :" خب مگه اینا چین که بابات اینقدر مخالفه؟"
خلاصه، یه روز که مامان بزرگم اینا(مامان بابای بابام) اومده بودن خونمون، و منم در حال خوندن رمان " گلی در شوره زار بودم"(با چه جیمزباند بازی این کتاب ها رو از هم امانت می گرفتیم! )، لو رفتم . حالا بگید چه جوری؟
گوشه آشپزخونه وسط یه خروار سوغاتی ، کتاب تاریخ دستم بود و وسطش کتاب گلی در شوره زار . از اونجایی که مامانم هم با بابام همراه شده بود از ایشونم دیگه قایم می کردم. به همین خاطر یه چند باری که کسی اومده بود تو آشپزخونه مجبور بودم که کتاب رو زمین بذارم و الکی یه چیزی بگم. جاهای حساس رمان بودم ( یه پسر و دو تا دختر توی یه خیابون تو ذهنمه) که متوجه شدم بابام پشت وسایل های وسط آشپزخونه خم شده و دستاش روی زانوهاشه و داره منو با چشم های ریز شده نگاه می کنه. لبخند زدم و کتاب رو بستم و پایین آوردم. و گفتم :" ا..! شما کی اومدید؟" ولی خودمم می دونستم که بابام دیده. کتاب رو از من گرفتند و گفتند: " همون موقعی که دیدم جنابعالی با وجود مهمون ها اینقدر درس خون شدی که چون بقیه جاهای خونه شلوغه تو آشپزخونه درس می خونی ! باید می فهمیدم که یه خبری هست"
ما خیلی از بابامون حساب می بردیم. دست بزن داشتن و خدمت داداشام یکی دو باری رسیده بودن که باعث شده بود ما هم ماست هامون رو کیسه کنیم. البته که ما رو تهدید می کردند با این عبارت: " یک بار دیگه ببینم، از من خوبی طمع نکنی! همچین می زنم تو صورتت که یکی از من بخوری و یکی از دیوار!"
بنابراین شما می تونید تصور کنید که چه آدرنالینی تو خونم ترشح شده بود. کمی نصیحت شدیم و ارشاد و کتاب رمان هم به طرفمان پرت شد و در بغلمان افتاد که تا وقتی پدر محترم بیرون نرفتند ، بر نداشتیمش. و اون بار هم خطر رفع شد.
حالا بگین بابام چطوری شک کرده بود.
بله! ما در این گذاشتن ها و برداشتن ها که گاهی مجبور شده بودیم واقعا تاریخ بخوانیم و رمان را برای زمان کوتاهی زیر کابینت می گذاشتیم .، کتاب تاریخ را برعکس گرفته بودیم . که بعدا بابام با آب و تاب برای همه سوتی ما را تعریف می کردند. و آخرش هم این جمله نغز را هم می افزودند که :" بیا! اینم شانس ما! این مثلا درس خون ترینشونه!"
سلام
امیدوارم هر کی که از اینجا رد می شه همیشه سلامت باشه.
سفر اخر شهریور خیلی خوب بود.
رفتیم اردبیل.
چه هوایی بود مثل آبان و آذر تهران. خیلی دوستش داشتم. این مسافرت بیشتر از گشت و گذار و سیاحت، حکم یک استراحت رو داشت برامون. یه آپارتمان دو خوابه بزرگ مبله. کلا چهار روز بود که یه روزش رو رفتیم سر عین. برگشت هم از آستارا برگشتیم و نصف روز کنار دریای استارا موندیم.
همین الان یادمان آمد که همسرمان دوربین را برده اند با خودشان به ماموریت. So ما عکسی نداریم که بذاریم. وقتی آمدند عکس می گذاریم.
جالبه که هر چی می خوردیم و منظره قشنگ می دیدیم همسر می پرسید " می خوای برا وبلاگت عکس بگیرم؟" ازش بعیده! آخه وبلاگ و نت رو مایه عقب موندن من از کارام می دونه ها! ولی گاهی زیر پوستی تشویقم می کنه. هنوز موضع اش کامل مشخص نیست. شدم مثل دوران دبیرستانم که یواشکی رمان می خوندم و همش تو هول و ولا بودم که بابام نبینه(یه پست براش می ذارم.) ، حالا همش باید مواظب باشم که همسرم نبینه. یه نچ! که بگه هم، من غمگین می شم. کلا در رابطه با ایشون زودرنج ترین آدم روی زمینم ولی با بقیه مثل اژدهای دوسرم.
از هیچ کس تو دنیا اندازه همسرم حساب نمی برم. و جالبه که اون هم همین رو درباره من می گه و معتقده آدم ترسناکه منم!!!!! . گاهی که یه کاری ازش می خوام و نمی کنه، غر که می زنم زودی می گه" باشه باشه اصلن هر چی تو بگی!" بعد من ازش می پرسم که " ببینم تو از من می ترسی؟" با یه حالت بامزه پوزخند می زنه و می گه:" من؟!!!! هه ... مثل س..." (اون جاندار نگهبان را می گوید با یک تشدید مفتوح روی سین).
پ.ن: ساعت یک و 10 دقیقه وارد دانشکده مان شدم. جلوی نگهبانی شلوغ بود . تعجب کردم و وقتی نزدیک شدم دیدم که بعله مسابقه والیبال می بینند از مانیتوری که مخصوص رصد کل دانشکده است و اغلب مشبک است. ولی امروز به صورت wide برای دانشجویان مسابقه والیبال پخش می کرد.(نامردا تا من برم و برگردم متفرق شدند وگرنه عکسی ازشان می گذاشتم.)
سال 1372 و یا شاید 73 .
راهنمایی بودم. برادر کوچکم عمل فتق داشت. بیمارستان هاشمی نژاد و همین دکتر غیوری که وبشان را در پیوند ها می بینید جراحش بودند.
روزی که بستریش کردند مامانم با حالی خسته اومد خونه. گویا تخت کنار برادرم، پسری بود زنجانی که برای زیارت به مشهد اومده بودند. چهار دختر و یک پسر. پدر خانواده کارمند بود که با 35 هزار تومان وام به مشهد اومده بودند . پسرک توی راه چیز هایی می خورد که حالش را به هم می زند و گویا قبل از اینکه وارد حرم شوند ، آنقدر بچه بالا می آورد که ناچار او را بیمارستان می برند و پسرک هر چه می خورده مستقیم عبور کرده و از او خارج می شده(راست روده شدن). هیچ بیمارستانی او را قبول نمی کرده تا اینکه پزشکی که نام را نمی دانم او را می پذیرد و روده هایش را در می آورند. مامانم می گفت" درد بچه خودم یک طرف و درد اون بچه یکطرف". یکبار که خیلی ناله می کرده، مامانم دستش رو شکمش می گذاره و براش آیه " و ننزل من القران ما هو شفا و رحمه و لا یزید الظالمین الا خسارا" رو می خونده ، که پسرک ناله هاش کم می شه. از اون به بعد همش به مامانم می گفته که " بیا بازم دعا بخون! بیا درد دارم" و مامانم می گه خیلی اذیت می شده.
اون بچه حق خوردن نداشته و شکمش هم باز بوده و همه دارو هاش تزریقی بوده. مامانم می گفت " باید یواشکی چیزی بدم بچه ام بخوره! تا پشتم رو بهش می کنم می گه می خواین چیزی بخورین! منم می خوام! لااقل نشونم بدین" تصور کنید مادر و پدری که چهار تا دختر کوچکتر هم داشتند و تو بیمارستان می خوابیدند و غیر از پسرشان و کمی هم پدرش ، فارسی بلد نبودند.
یکی از شب هایی که همه فکر می کردند که آن پسر ماندنی نیست، خواب امام رضا را می بیند که به او آبگوشت داده اند و شالی سبز به کمش بسته اند و گفته اند که تو خوب می شوی. فردایش مامانم وقتی این را تعریف کرد وسط گریه می خندید که " دیگه خیالم راحت شد. مادرش یک لحظه بدون نام امام رضا نبود و بلاخره هم شفاشو گرفت"
یادمه که مامانم از پزشک اون پسر چقدر تعریف می کرد. می گفت که این انسان سه شبانه روزه که خونه نرفته و تو بیمارستانه. از چشماش خواب می باره، پشت پیراهنش شوره بسته و دل آدم براش کباب می شه. ولی یک لحظه از این بچه غافل نمی شه.
همیشه خدا برای معجزه هاش یکسری نیرو روی زمین داره. یکی اش هم همین پزشک.
کاش ما هم نیروی امداد های خدا روی زمین باشیم.
سلام
امروز بچه های دوستم خونه من مهمون بودن. صبح با پسر خودم بردمشون کلاس و ظهر آوردمشون خونه تا مامانشون استراحت کنه. همین الان رفتن. دوستم سرطان بدخیم داره و در حال شیمی درمانی کردنه. این سومین مرحله اش بود و کم کم داره روحیه اش رو از دست می ده. می گفت شب اولی که فهمیدن، همسرش تا صبح گریه کرده و الان کمی عصبیه و برعکس گذشته که خیلی خوب بوده، به همه چیزش گیر می ده.
چند روز پیش پسرم می گفت " چرا دوستم اینقدر غمگین شده؟ چون مامانش سرطان داره؟"
امروز که می بردمشون پسر کوچیکه اش (4 سالشه) گفت:" یه جک براتون بگم؟" گفتم آره عزیزم . گفت:" یه روز یه نفر خیلی غذا می خوره و بعد میبرنش عملش می کنن و بعد هم می کننش زیر خاک " و بعد هم خودش بلند شروع به خندیدن کرد. اونقدر غمگین شدم که حد نداره.
این پست فقط برای اینه که ازتون بخوام برای دوستم به خاطر خودش، بچه هاش، همسر خوبش، و مادر و برادرش که فقط همو دارن. دعا کنید.
لطفا برای درمان شدن دوست من دعا کنید! ممنون!
سال 1379 صحن سقاخونه اسماعیل طلا!
با دختر عموم تصمیم گرفته بودیم که تا صبح حرم بمونیم. شام نخورده بودیم و رفته بودیم حرم. عموم نگران ما می شه و وقتی تلفن زدیم که به خونه خبر بدیم که شب می مونیم ، گفت بمونیم تا بیاد دنبالمون. وقتی اومد تقریبا ساعتای یازده شب بود ، مارو برد یکی از اغذیه فروشی های اطراف چهار راه شهدا و برامون ساندویچ زبون و مغز گرفت و به زور به خوردمون داد. همه چیز اونشب یه حس غریبی داشت. حال عجیب اونشب و حال عجیب عموم که الان ۱۰ ساله که زیر خاکه اونشب عجیب بود. وقتی روی زمین سرد سجده رفت و یک سجده طولانی و پر از اشک کرد و زمین خیس شد. وقتی که ساعت سه نیمه شب قصد برگشتن کردیم و از این صحن گذشتیم.
این صحن اونشب تاریک بود و این برای من که همیشه چه روز و چه شب حرم رو پر از نور دیده بودم عجیب بود. و از اون عجیب تر جمعیت زیادی بودن که از کنار پنجره فولاد تا نزدیکی های سقاخونه خواب بودن.مریض هایی که با طناب دخیل بسته بودند به پنجره فولاد. مادرایی که نشسته خوابشون برده بود . پیر و جوون ، مرد و زن.
دقیقا کنار سقاخونه وایستادم انگار خدا می خواست این صحنه رو حتما ببینم. در حال گذر از صحن بودیم و عموم و دختر عموم داشتن فاصله می گرفتن. لرزیدمُ مبهوت شدم . اشک چشمام رو پر کرده بود که یکدفعه ُ صدای یه جیغ بلند... و جمعیت خوابزده و حیرونی که با طناب بسته شده بودن و می خواستن از وحشت فرار کنن... هیچوقت نفهمیدم چی شد.... یه عده می گفتن که یکی تو خواب شفا گرفته و اون جیغ مال مادرش بوده که وقتی دیده بچه فلجش یکدفعه پا شده تا را بره اونطوری جیغ زده. نمی دونم در عرض اون زمان کوتاهُ یعنی نیم ساعت بعید می دونم که بشه خیلی رو صحت این ادعا حساب کرد. ولی چیزی که واقعیت داشت این بود که اون همه مریض که با امید اونجا شب رو صبح می کردن اونشب هم وحشت کردن و هم امید وار شدن. اونشب من نگران بچه هایی بودم که شفا نگرفته و نا امید رفتن، نگران مادرهای نگران بچه هاشون. نگران بچه ای که به تبرک لباساش تو تنش پاره شد. اونشب خیلی عجیب بود. تو یه چشم به هم زدن انگار همه دنیا به اون صحن هجوم آوردن. عموم ما رو کشید و از صحن بیرون برد.
و من هنوز هر وقت از اون جا رد می شم از امام رضا می پرسم :" دیگه به کیا شفا دادی؟ کجاها حاجتمون رو روا کردی و حتی خودمون هم نفهمیدیم که از یه دعایی بوده که یه روز رو به سوی حرمت کردیم؟ امام رضا! چرا تو دانشمند عرب و عجم بودی و ما فقط ازت حاجت می خواهیم؟
چرا طب الرضا تو اس.رائی.ل مورد توجه است و برای تدریس بهش رجوع می شه ولی ما خیلی هامون یک بار هم ندیدیمش؟"
امام رضا! می شه به هر کس که دوستت داره یه کم از خودت رو بشناسونی؟
میلادت مبارک! مبارک به همه ما!
آمده ام بلکه نگاهم کنی تشنه یک صحبت طولانی ام
آمده ام با عطش سالها تا تو مرا عشق بنوشانی ام
محمد علی بهمنی
http://s5.picofile.com/file/8139422534/photo_by_seyed_mohamad_hadi_shafiee.jpg
چقدر ما تو این مدل هواها رفتیم حرم. خدایا شکرت!
دیروز رفتیم پارک چیتگر! برنامه را پدر و پسر برای دوچرخه سواری ریخته بودند. خیلی خوش گذشت . فقط من که ناوارد بودم الان یه کم نشستن برایم سخت است. له شدم. یه دوچرخه دو نفره گرفتیم و پسر هم جدا، همسر هم نامردی نکرد و رفتیم پیست حرفه ای . بلایی به روزگارم آورد که نگو ! تصور کنید که دوچرخه تو پستی و بلندی ها با سرعت بالا بره و شما در حال جیغ زدن باشید و التماس که " تو رو خدا تند نرو! " و یک دفعه پدال از زیر پاتون در بره ، و مجبور شید برای اینکه پاتون داغون نشه و هر دو تون زمین نخورید، هر دو پاتون رو بیارید بال و پهلوهاتون نگه دارید تا پدالها که با سرعت موتور جت دارن می چرخن به پاهاتون نخوره. و از شدت ترس نتونید حتی بگید چی شده. وقتی سرعت رو کم کرد حتی نمی تونستم بگم چی شده و ایشون هم که می خندیدند. کلا خیلی ضایع بودم دیروز.
بعد از پارک برای ناهار حدودای ساعت 3و نیم رفتیم یه رستوران خوب که فقط یه غذا سرو می کنه.(از یه جا آب معدنی گرفیتم ، تو پاکتش یه تبلیغ بود.) چیپس اند فیش. فیله های ماهی کاد که از فیله مرغ بزرگتر بودند ولی همون شکلی ، به اضافه سیب زمینی سرخ کرده. فیله های ماهی رو مثل جوجه چینی سرخ کرده بودند و با یک سس خوشمزه سرو می کردند. از نون و برنج هم خبری نبود. (تو شهرک راه آهن بود، ولی گفت دادمان هم شعبه دارند). برای ما که شد یه رستوران مورد علاقه که بعضی وقت ها بریم.قیمتش خوب بود. کلا شد 60 تومن.
بعدش رفتیم آبشار مصنوعی تهران بالای پارک چیتگر. با اینکه هوا گرم بود ولی خوب بود. آخرشم که پایین اومدیم ک تا بریم خونه ، پسر یک سرسره دیدند و ساعتی هم انجا نشستیم ولی انصافا موسیقی و رقص آب بدی نبود. مثل پارک ملت نبود ولی خوب بود. من که زیر نور آفتاب عصرگاهی رفته بودم تو خلسه.
این بود انشای من.
http://s5.picofile.com/file/8139225700/IMAG0320.jpg
پسرمان در تصویر مربوط به سرسره با لباس رنگی رنگی و شلوار لی و در حال چهار دست و پایی در حال بالارفتن مشاهده می فرمایید.
پ ن : این خوب بود ها را بعد از یکبار خواندن یافتم ولی خوب بود (سوزنم گیر کرده خب).
سلام
دیشب رفتیم فیلم شهر موش ها را دیدیم. سینما آزادی فقط 12 شب داشت و ما هم که مجبور! رفتیم سینما بهمن (میدون انقلاب). یک سالن مملو از بوی نم، بسیار سرد، و فقط سه ردیف نشتسته بودیم. فیلم احتمالا پر زحمتی بوده (در مقایسه با هالیوود نگفتم ها! بعد تذکر ندید). اما نه قصه جدیدی داشت و نه صدابرداری خوبی. یک فیلم شتاب زده. آنقدر آوازها قاطی بود که ما هم به زور از صدای تقلید یافته و موزون شده، اصل کلمات را پیدا می کردیم ، چه رسد به بچه ها.
من و همسر که همش ساعت نگاه می کردیم تا کی تمام می شود. و انگار پسرمان هم همینطور بود چون هر دو دیقه یک بار روی صندلی ما خم می شد و خنده ما را در می آورد.
چیزی که خیلی برایم جالب بود نظریه پردازی بلند بلند بچه ها از جمله پسر خودم بود که با دیدن هر صحنه ای ، بعدیش رو پیش بینی می کردند، آن هم بلند بلند. که با توجه به جمعیت کم داخل سالن و جمع بودنمان ، مثل میهمانی خانوادگی شده بود.
کلا همسرم می گفت : " مرضیه برومند اون موقع ها هم برای ما که بچه بودیم این فیلم را ساخت و خداوکیلی هم برای بچه ها خیلی خوب بود و الان هم مضامینش بیشتر برای ما که بزرگ شده ایم بود." آخه خیلی چیز ها با صدای جالب برای بچه ها گفته می شد ولی مناسب بچه ها نبود. و قضیه اصلی هم همانی بود که در بچگی دیدم. ولی بدترین قسمت قضیه اون اسمشو نبر هایی بود که خیلی وحشتناک تر از اون زمان طراحی شده بودند و حتی ما هم ازشان چندشمان می شد .
کی قرار است به نیاز بچه ها فکر شود. به این که قرار است یک فیلم خوب زندگی کردن ر ا به بچه ها بیاموزد و سر گرمشان کند ، نه اینکه به هیولاهای شب هایشان یکی دیگر هم اضافه کند و به نگرانی هایشان این که " اگه وقتی بچه گربه رو مامانش ول کرد ، این بچه موش های مهربون پیداش نمی کردن چی می شد؟"
پ ن: ار خواب که بیدار شدیم با این نامه کنار کامپیوتر مواجه شدیم. یه طوری نوشته که بعد نتونم هیچی بگم.
دیروز پشت سرهم تا عصر کار کردم تا وقتی همسر آمد، کار را تحویل دهم ولی خب انگار محاسباتم یه کم غلط در اومد . چون به جای 5 و نیم بعد از ظهر دیروز ، 5 و نیم صبح امروز تمام شد . و من که همش فکر می کردم فقط یه ساعت دیگه مونده، تا صبح امروز بیدار بودم و پشت کامپیوتر. یعنی حدود 22 ساعت مداوم.
همسر را صبح بیدار کردم و فقط توانستم بگویم که:" همش رو دسکتاپه" ( فارسیش چه زشته!)
ساعت نه پسر بیدارمان کرد و بعد از صبحانه خوابیدم تا ساعت دوازده و نیم.
خونه ای رو تصور کنید که خانم خونه یه روز مریض بوده و رو تخت و یه روزشم پشت کامپیوتر اون هم با یه پسر شیطون.
خلاصه که تا ساعت سه یک نفش کار کردیم.
داشتم ظرف می شستم که پسرم گفت می خواهد کمک کند. و دیدم با کفگیر چوبی آبی را که بریا ماکارونی کنار گذاشته بودم هم می زند. بعد صدایم کرد و گفت:" مامان! نیگا! نقاشی کشیدم با آب!"
شما هم ببینید!
نزدیک دو هفته است که به خاطر قولی که به همسر داده ایم در حال انجام پروژه برایشان هستیم و امروز دیگر باید نقشه ها را تحویل بدهم. آنقدر خسته ام که حالم از این نرم افزار لعنتی بهم می خورد.
خدایا، دیگه فکر کنم شروع شده ، هفته دیگر هم که یک پاورپوینت ارائه ، چکیده فارسی و انگلیسی و جدول زمان بندی باید ارائه دهم ، که از همین حالا عزا گرفته ام.
نمی دونم چرا بعضی وقت ها گفتن " اما من می تونم" اینقدر سخت می شه.
دیروز به خاطر سرگیجه هایی که مدتی است درگیرش هستیم رفتیم دکتر. آخر دیروز و پریروز خیلی شدید شده بود. فشارمان 10 روی 5 بود. همانجا ما را خواباندند و یک سرم و یک ب کمپلس.
همسر هم شب جگر و ماهیچه خریدند که "باید تقویت شوی".
الان خوبیم و راه می رویم ولی سر گیجه ها هنوز میهمان مایند.
این عکس هم شامل : شیرینی های فنجوی و ماگ مطرح شده در پست های قبل ،دوستان کوهنوردی ، و یک عدد فشارسنج ، برای ما که هی فشارمان افت می کند و همسر دیشب برایمان خریدند.
یک روزهایی همش خودت را دوست داری. همش برای خودت چیز های خوب می خواهی. همش دوست داری بخوری. دلم دمنوش خواست. نسکافه، سیب زمینی سرخ کرده، پارک رفتن و خیلی هاش را هم بر آورده کردم. ناهار کباب دیگی پختم و با دختر عموم خوردیم و خوش گذشت. وهمش هم می گفتم کاش شیرینی داشتیم. به شدت هوس خوردن شیرینی فنجانی با چای دارچین کنار همسر و در حال دیدن یک فیلم زیبا کرده بودم.
چهارشنبه از آن روزها بود. نمی دونم تجربه اش را دارید یا نه؟
اما برعکس همیشه به همسر زنگ نزدم.
همسر طبق معمول به خاطر جلسه دیر آمدند خانه، و بر عکس من از ظهر همش دلم برایش تنگ می شد.
وقتی غروب در را برای همسر گشودم از دیدن جعبه شیرینی در دستش کلی خوشحال شدم و دست دیگرش هم یک جعبه بود. یک ماگ خوشگل برایم خریده بود.
یک ماگ برای خوردن دمنوش با شیرینی فنجانی.
(همسرم شیرینی دانمارکی دوست دارد و اکثرا من هم شیرینی تر دوست دارم و جعبه شیرینی ما همیشه از این دو نوع است)
اون شیرینی ها با نسکافه کنار همسر بسیار لذت بخش بود.
همسر می خندید و می گفت: " واقعا اینقدر خوشحال شدی؟
می شه کادوی سالگرد ازدواجمون هم برات ماگ و شیرینی بخرم؟
دیگه ما هم تقیه کردیم تا فکر نکند مناسبت های بزرگ را هم می تواند من شکمو را با شیرینی گول بزند