کنون در چمن امد گل از عدم بوجود، بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفته ای بود موعود
هر سال از آخرای بهمن از این لوازم تحریری به اون یکی ، برای پیدا کردن یه کارت پستال قشنگ.
یادتونه اون موقع ها ! یادتونه چقدر کارت پستال مهم بود. چقدر برای متن توش سرچ می کردیم. نه از این سرچ های راحت ، با دو تا کلیک. از اون سرچ ها که براش کلی کتاب زیر و رو می کردیم. کلی دفتر خاطره قرض می گرفتیم تا از متن های توش استفاده کنیم . و چه مصیبتی بود وقتیکه بیشترین شعر تو این دفتر ها ، " گل سرخ و سفید و ارغوانی فراموشم نکن تا می توانی" بود.
پ.ن: امسال دوست داشتم یه کارتن پر کنم از کادو برای خانواده و براشون پست کنم ولی نشد. دلم می خواست به همه کارت پستال بدم. ولی نشد. دلم می خواست این عید خیلی خاص باشه ولی نشد. لااقل شروعش که ....
خدایا شکر که سالمیم.
خدایا شکر که هستیم.
و خدایا
چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار (اینم مال اون زمان بود. سر صف می گفتیم)
سلام
از دنیای پر از بشور و بساب سلام می کنم.
شماها خوبید.
خوش باشید همیشه.
این پست فقط به دلیل این ویدیوی زیباست .
خواستم شما هم ببینید.
ذهن من گاهی همینطور پر از معجزه می شه.
مثل همین دختر پر می شم از هر نگاهی به دنیا که خودم می خوام. اونوقت حتی یه جفت جوراب ارغوانی سرمه ای هم می تونه من رو ساعت ها شاداب کنه. یا یه گل سر، و یا چند خط رنگی با پاستل روی یه کاغذ. می تونم هر بار که نگاش کنم از ذوق لبخند بزنم.
می تونم وقتی راه می رم به همه نگاه کنم و عشق کنم و حس کنم چقدر همه زیبان و چقدر دوست داشتنی.
و گاهی مثل این دخترک با همه وجود بدی ها و بدها از دید من حذف می شن. می تونم نبینمشون و با لذت به منظره های که پیش روم بوده نگاه کنم و با خوشحالی ببینم که از اول هم اونجا نبودند.
خوشحالم که این حس رو که گاهی دچارش می شم رو یکی به این زیبایی به تصویر کشیده.
و باز هم من اون زیبایی که خودم خواستم از این ویدئو دیدم
http://20ist.com/archives/44540
سلام
دیروز خیلی روز خوبی بود. با دوستم که صبح ها می ریم پیاده روی ، رفتیم توچال. خانوادگی ها! یعنی فکر کنید که این همسران تنبل را هم بردیم. خیلی خوب بود. پسرانمان با برف های باقیمانده برف بازی کردند و آدم برفی ساختند. بیچاره ها امسال برف ندیدند که!
http://s4.picofile.com/file/8173967600/%D9%85.jpg
من کیک پختم و بردم و دوستم چای آورد. و به صرف چای و کیک مراسم تمام شد و برگشتیم پایین.
مثل همیشه تا چشمه رفتیم .
به خاطر بچه ها زیاد اتراق داشتیم و از ایستگاه یک هم پدران و پسران با اتوبوس برگشتند و من و دوستم پیاده برگشتیم. حتما شما هم فهمیدید که فقط به خاطر بچه ها با اتوبوس برگشتند.
ولی خیلی خوب بود. امیدوارم بازم بتونم همسر رو روز جمعه از خواب ناز بیدار کنم و ببرم کوه.
پ.ن: یه چیزی که برام جالب بود این بود که وقتی برگشتیم (ساعت دو بعد از ظهر )همسر و پسر نشستند پای کارهایشان. همسر پای گزارشش و پسر هم پای تکالیفش و من هم رفتن تو تخت و خوابیدم تا چهار و نیم. عزا گرفته بودم که وقتی برگشتیم با غر غر های پدر و پسر و اینکه پاهایشان گرفته و خسته اند و کارهایشان مانده و غیره ، چه کنم ، که اینبار هم ما را متعجب کردند. گوش شیطونه کر! ماشاله!
حالا من با وجود حمام آب گرم و ماساژ و اون همه سابقه کوه و پیاده روی ، باز هم ماهیچه پشت پایم مثل سنگ شده و درد می کند.
دیشب همسر از ماموریت آمدند. دقیقا همان زمانی که دو خط آخر را می نوشتم. در نتیجه در را دیر باز کردم و ایشان فکر کردند که من خواب بودم. وقتی در را باز کردم از لبخند عریض و طویل رو لبهام، با ابروهای بالا رفته و با احتیاط وارد شد و من می خندیدم. گفت:" چیزی شده؟ چی کار می کردی؟" منم با ذوق گفتم داشتم برات متن عاشقانه می نوشتم.
بعد از عوض کردن لباس و خواندن نماز بیات شده، اومدن تو اتاق مطالعه و ایستاده متن روی صفحه رو خوندن . منم از پشت سر بغلش کردم و دستام رو دور شکمش قفل کردم و سرم رو بین دو کتفش گذاشتم و آروم آروم اشکام ریخت. وقتی دستهاش روی دستهام نشست، فهمیدم خونده و تموم شده. اومدم جلو رفتم تو بغلش و وقتی دید گریه می کنم خندید و محکم تر بغلم کرد. بعد شروع کرد تالاپ تالاپ پشت کمر ما زدن ، به حالت دلداری. آخرشم نشد تا آخرش رومانتیک باشه. با حرص گفتم:" عزیزم! من الان رومانتیکم! می شه لطفا؟"
فرمودن "ااا(به کسر الف)! آهان!" و حرکات دایره ای پشت کمر (مثل وقتی که می خوای آروغ بچه بگیری).
یعنی به تعداد انگشت های یک دست تا حالا نداشتیم که من رومانتیک باشم و همسر اذیت نکنه.
هیچی دیگه از آغوششان بیرون آمدیم و همسر موفق و پیروز به سمت تخت شلنگ تخته انداختند.
و این بود انتهای یک شب رومانتیک!
تازه چراغ ها را هم مثل زویا پیر زاد
خودمان خاموش کردیم.
تو را دوست دارم
تویی که اولین بار که دستت را گرفتم بیشتر از گرمی ، از نرمی اش لبخند زدم. وقتی سر انگشت هایم را کف دستت کشیدم و خندیدم و گفتم " چه نرم". وقتی دستم را محکم گرفتی و لبهایت رو روی هم فشردی و خنده ات را خوردی.
تو را دوست دارم
تویی که خاطره نگاه های خیره ات تا آخر عمر توشه عاشقانه هایم است.
تو را دوست دارم
تویی که آنشب بهاری روی نیمکت روبروی دانشکده هنر، وقتی سرم را روی شانه ات گذاشتم و گفتم " دوستت دارم" بعد از چند لحظه حبس نفست با صدای خفه ای گفتی " ممنونم! حالا دیگه راحت نفس می کشم"
تو را دوست دارم
تویی که از درون من فرشته ای بیرون کشیدی و به من شناساندی که باورم نمی آمد که در من است. تویی که حتی مرا برای توهین به خودم هم شماتت می کردی که " حق نداری به عشق من توهین کنی! عشق من پر از خوبیه ! یادت نره!"
یادت هست؟
یادت هست شب هایی که پشت تلفن و باصدای خفه از بغض حرف می زدیم؟
یادت هست عشق چقدر گرممان می کرد؟ چقدر برای هم بی تاب بودیم؟
یادت هست اولین شامی که با هم خوردیم؟ رستوران پایونیر؟ پیتزا خوردیم و تو بعد از غذا با چه ملاحتی دباره واجبات داشتن شکم برای یک مرد در سمت کارفرما صحبت کردی و من چقدر خندیدم. آن همه جک مجاز ! آن همه طنز های قشنگ! انگار هر وقت به هم می رسیدیم تو وظیفه داشتی مرا بخندانی! یادت هست؟
یادت هست اولین باری که مهمان خانه تان بودم؟ که به زور بیرونت می کردند از جمع زنانه؟ که مدام سفارش می کردی که مواظبش باشید؟
مواظب عشقمان هستم! تا ابد!
عاشقت هستم تا همیشه!
پ.ن: زیاد شد ، رفت پست بعدی