تا حالا سابقه داشته که از دست خودتون ناراحت بشید و خودخوری کنید؟ یه چزی بگید یا کاری احمقانه بکنید و همش خودتونو سرزنش کنید؟
حس خیلی بدیه! آدم رو از خودش نا امید می کنه!
تازگی ها یاد گرفتم ، تا از دست خودم به دلیلی شرمنده می شم و یا عصبانی! زیادکشش نمی دم! خیلی زود یه محاکمه برا خودم برگزار می کنم و قائله ختم به خیر می شه! حالا یا نتیجه این محکمه این می شه که حق داشتم و خیلی مقصر نبودم ، که در اینصورت قلم عفو بر جرایم خود می کشم و ضمن بخشیدن خودم سعی می کنم دیگه شرایط این سردرگمی کمتر پیش بیاد! ولی اگه محکوم بشم خودم رو جریمه می کنم! با خودم هم شوخی ندارم! اوایل به روش دکتر رجایی می گفتم که یه عبادت انجام بدم! بعد دیدم که نه! عبادت برای من حس پشیمونی نمی یاره! حالا جریمه ای که برا خودم می ذارم، محدود کردن خودمه!یعنی انجام دادن کاری که خیلی برام فان هست! مثلا تازگی ها وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی خیلی در روز منو سرگرم می کنه و بین درس خوندن و کارهام دیقه به دیقه یه سر به نت می زنم! و واقعا حس خوبی به من میده!
دیروز یکی از این محکمه ها داشتم و تصمیم گرفتم یک روز نه وبلاگ بخونم و نه بنویسم! (خدارو شکر! نزدیک بود بگم یه هفته) اصلنم خنده نداره! مهتاد نشدین که بدونین چطور آدم مثل مرغ سر کنده می شه! از دیروز ده بار اومدم بشینم پا نت، ولی به خودم گفتم: " تا تو باشی دیگه از این گندها نزنی!" و رد شدم! و نمی دونم باور می کنین یانه! اما واقعا باعث می شه بدون خودخوری از این به بعد بیشتر به نتیجه کارهام فکر کنم، چون دیگه مثل سابق براشون عزاداری نمی کنم و یا بیخیال از کنار اشتباهاتم رد نمی شم! لوس هم خودتونید اگه دارید تو دلتون اینو به من می گید! امروز فکر کنم 24 ساعت پر نشده بود که نشستم پا نت! اونم چون دیروز 14 ساعت درس خوندم به خودم فرجه دادم !
از این به بعدم برا اینکه دیگه دخترمون بی نتی نکشه، مواظب زبونش خواهد بود!
نظراتی که در جهت تعریف از این کارم نباشن تایید نخواهند شد! فک نکنید کسی اینجا نظر نمی ذاره ها! نه!
" خدایا غلط کردم " ها شروع شدند. امروز هم رفتیم کتابخانه. شوهر بازم به خوراکی هام گیر داد! برگشته می گه " پیک نیک می ری دیگه !" آخه واسه 8 ساعت خوندن اینا زیادن؟
http://s5.picofile.com/file/8123481850/IMAG0136.jpg
وقتی زنگ زدم که بیا دنبالم ، فرمودند : " تموم شد؟" گفتم: نه بابا هنوز خیلی مونده" می گه " عیب نداره بیار خونه بخور!"
امروز ظهر پسرم نچ نچ می کرد که گفتم چی شده؟ یه دستمال برداشت و خیلی عالمانه گفت:" هیچی .. آموزش بینی گرفتم!!!"
به نظرتون خوب می شه؟ حرف زدن یاد می گیره؟ آخه اینا دیگه از غلط رد شدن، فاجعه ان!
اصلا این مباحثی که الان خوندم رو دوست ندارم! اصلا دیگه درس خوندن رو دوست ندارم! هم سخت هستن. هم تکلیفشون معلوم نیست که مسئله می یاد ازشون یا نه؟ از حفظیات متنفرم! مسئله رو دوست ندارم ! تستی اصلا خوشم نمی یاد! اگه لطف کنن سوال واسه امتحان ندن، فقط کیک و چای و آبمیوه اش رو بدن ممنون میشم!
من دارم از خواب می میمیرم! به قول دوستی : تا بی هوشی یه بشکن فاصله دارم!
خدایا نیمه شب جمعه ماه رجب می خوام دعا کنم:
سلامتی همه کسانی که می شناسم، صداشون رو شنیدم، حرفشون رو خوندم، حرفم رو خوندن، یا حتی اگه یه روز از کنارم رد شدن . تو همشون رو می شناسی! امشب برای همه کسانی که به گردنم حق دارن دعا می کنم ! حتی اگه یه لبخند رو لبم کاشته باشن ، یا یه تلنگر دردناک به من زده باشن! خدایا همه شون رو آرامش و سلامتی و خوشبختی بده! و رنگ سبز زندگی به روحشون بپاش! آمین!
اینو تو وبلاگ خاطرات دانشجویی دیدم:
آنها می گویند ما را به ترم قبل بازگردانید تا درس بخوانیم؛ آیا به آنها به اندازه کافی فرجه داده نشده بود؟!
(سوره امتحان آیه 9.75)
یعنی این آیه در مقام من نازل شده! در تمام دوران تحصیل یادم نمی یاد که یه شب امتحان راحت خوابیده باشم. همیشه هم به خدا قول می دادم که از ترم دیگه سر موقع درس بخونم!!!! اما هر ترم حتی جمع کردن منابع هم می موند برا روز قبل از امتحان و در به در بچه ها بودم واسه جزوه!
شب کنکور 11 تا کتابم دور نشده موند وقتی ساعت 2 نصفه شب خوابیدم. تازه با کتاب زبانم رفتم سر جلسه و دم در هم می خوندم! شب کنکور ارشد، صد مدل مطلب باقیمانده یافتم که احساس می کردم تا به حال در عمرم ندیده ام! شب کنکور دکتری هم که دمش گرم! آنفلانزای مرغی فکر کنم داشتم و شانسی جون سالم به در بردم! اینبار دیگه خونده بودم ولی از الطاف بیکران الهی به خاطر حال خرابم یک غلط غلوطی راه انداخته بودم که بیا و ببین! وقتی اومدم خونه و دیدم که هر چی چک می کنم غلطه کلا بیخیال قبولی شدم. ولی دم بچه های شرکت کننده گرم! که لطف کردند و تعداد بیشماری از شرکت کننده ها به غیر از چند نفر، بیشتر از من خراب کردند و راه برای من باز شد! خدایا شکرت!
ای خدا این دیگه آخرین مرحله ای است که به فضل خودت مزاحم شده و تقاضای کمک دارم! لطفا ما رو به دوباره کاری ننداز جون هر کی دوست داری! من آدم نشدم! تو خدای خوبی باش! دمت گرم!
پ ن: سر آزمون، با اون آبریزش بینی وحشتناک! 5 یا 6 تا دستمال کاغذی داشتم که به نوبت استفاده می کردم! یعنی استفاده شده هارو می ذاشتم یه جیب دیگه تا کمی خشک بشن دوباره استفاده کنم ! چشمتون روز بد نبینه ! اگه می شد از مانتو و مقنعه هم استفاده می کردم! ولی حیف ! فکر کنم تا ظهر هر کدوم از دستمالها پنج شش باری ریکاوری شدند! دیگه واسه آزمون عصر یه جعبه بردم!
سلام هدیه همسر که یک عدد جو....نه!نه! اشتباه نکنید! جوراب نه! یک عدد تی شرت سفید قشنگ بود را اهدا کردیم! هر سال می دونم که نباید به پسرم کادو رو لو بدم ها! بازم سال بعد گولش رو می خورم.
پارسال همش به باباش می گفت :" بابا دو تا حدس می تونی بزنی! یه راهنمایی ، بو و اینا هم نمی ده! بعدم به من اشاره می کرد که " لو ندی ها!" باباشم که مرده بود از خنده و هی حدس های غلط می گفت تا بچه مون از اینکه راهنمایی "راه گم کنی" گفته، ذوق کنه.
امسالم که بد تر از پارسال! نذاشت بیچاره شلوارش رو عوض کنه و در حالی که با یه دست کمربند باز شده اش رو چسبیده بود کادو شو باز کرد!!! چیزی به اسم صبر براشون معنی نداره! دو ساعت به اومدن همسرم مجبور شدم کادو رو نشونش بدم و به جاش گوشی تلفن رو قایم کردم!
وقت بازکردنش هم گفت:" حدس بزن چیه ؟ اولشم "تی" داره، آخرشم ert داره! باباشم گفت: " تبلرت tablert". نمی دونید از حدس اشتباه باباش چه ذوقی کرد!
اینم کارتی که از اینترنت یاد گرفتم و کادوی همسر.
http://s5.picofile.com/file/8123121634/IMAG0132.jpg
پ ن: به همین سوی چراغ! همسامون جوراب به شوهرش کادو داد! سوتی دام حسابی! فکر کردم می خواد سر کار بذاره شوهرش رو و منم کلی با ذوق و شوق گفتم کاش جوراب نو خونه داشتیم برا حال گیری عالیه! بعد که فهمیدم قضیه جدیه، دنبال سوراخ موش بودم از خجالت!
سلام
امروز همون راننده تاکسی باحال رو تو پارک لاله دیدم! داشت بدمینتون بازی می کرد. مشعوف شدیم.
بلاخره اون لامپ های کذایی نصب شدند. اینم عکسش.
http://s5.picofile.com/file/8122869192/IMAG0128.jpg
http://s5.picofile.com/file/8123123484/IMAG0129.jpg
واقعا خسته نباشن! کار بدون دوباره کاری براشون معنی نداره!
می خوام سبزیجات بکارم. خیار و گوجه. هر وقت کاشتم عکسشون رو میذارم.
دیروز پسرم می پرسه: مامان .. ناره؟
گفتم : جان؟
گفت : ناره؟ مثلا می گیم " ناره می ره! "
گفتم: عزیزم "داره می ره" باید بنویسی "داره" .
می گه :پس چرا ما می گیم " ناره" ولی می نویسیم "داره" .
گفتم : عزیزم فقط تو ! تو دنیا اینطوری حرف می زنی!
کچل شدم از دست این پسر! هر طور راحته حرف می زنه! "ناره" به جای "داره " ، "ممی خوام" به جای "نمی خوام".
دیکته دیروز پسر: پیغنبر، همیش، مصومه، نسوال، .. والخ.
سلام
دیشب چقدر خوش گذشت. هیچ چی مثل دور همی های خاله زنکانه روح آدم و جلا نمی ده! کلی خرج رو دستم موند ! کلی کار و زحمت و کلی خنده و شادی! اگه تهران موندم حتما با بچه ها آخر هفته می ریم توچال ! شایدم رفتیم صبونه رو کلپچی شوهر همسایه دوستم! (دو جمله آخر صرفا برای درآوردن حرص همسر در صورت خواندن این پست بود)
بیچاره همسر از یه ربع به نه تا نه و ربع در خیابان قدم می زدند که میهمان ها بروند! طفلک تا اومد تو کیفش رو گذاشت رو مبل و با رقص کمر رفت به استراحتگاه! چقدر ممنونش شدم! چقدر وقتی براش از خوش گذرونیمون می گم و او با لبخند محو نگاه می کنه براش آرزو های خوب می کنم!
واقعا چقدر (چندمین "چقدر" بود؟) خوبه آدم یه وقت هایی رو هم برا خودش زندگی کنه! فقط خودش! زندگی متاهلی سالها بود که این خود خواهی ها رو از من گرفته بود! (حالا سالها نه خیلی ها! من که همش هیجده سال و چند ماه بیشتر سنم نیست!)
برعکس پریشب که میگرن ما را به شکوفه زدن وادار کرد و تا 12 شب بال بال زدیم ، شب گذشته بسیار خوب بود!
چه سو استفاده ای کردم از پسر!
بهش گفته بودم که تو حرصم دادی حالم بدشد! ! بیچاره تا یه چیزی می گفتم زود انجام می داد! فقط بدی این دهه هشتادی ها اینه که کلا خشم و دلسوزی و همه احساساتشون تا یک روز بیشتر نیست ! سریع می فهمن که نباید باج بدن!
کم مونده بود بگه مامان دیگه خودتو لوس نکن !
سلام
امروز همش به شعر فکر می کردم احساس می کردم که باید شعر بخونم. نمی دونم شما هم شعر خونتون می افته پایین یا نه؟ من اما از این دست امراض زیاد دارم! امروز هم شعر.
وقتی اینجوری می شم اول می رم سراغ کتابهای خونه. اگه راضی شدم که هیچ وگرنه می افتم به جون اینترنت که یه دفعه یادم اومد دو تا دوست شاعر دارم و ۲ تا غزل اولی و شعر نو های دومی رو خوندم.
زنگ زدم به اولی که : عزیزم ! می ذاری شعرت رو تو وبلاگم بذارم عشقم؟ صدا اومد که: نههههه! گفتم : داد نزن باو ! با اسم خودت میذارم خب! عشوه اومد که : دیگه بدتر! اصلا حوصله ندارم دوباره به عنوان شاعر مطرح بشم! تازه یه کم از دنیای مطرح شدن فاصله گرفتم!
یعنی دم دستم نبودها! وگرنه... . گفتم اخه عزیز من حیف این شعر ها نیست که منتشر نشن ! حتی همینطوری تو یه وبلاگ سوت و کور؟ گفت : ولم کن تو رو خدا! همین چند وقت پیش یه آقای بی سر و پایی یکی از غزل هام که مال دهه هفتاد (دبیرستانی بوده اونوقت) بود رو به اسم خودش گذاشته بود تو وبلاگش که ایمیلش رو پیدا کردم و حسابی شستمش . چند وقت بعد دیدم که برش داشته ولی معلوم نیست سر بقیه شعر های اون زمانم که این ور و اون ور چاپش کردن چی اومده. ..
هیچی دیگه نداد نامرد شعرش رو! منم گفتم حیف این استعداد که خدا داده به تو! دیگه داشت دعوامون می شد که محترمانه زدیم به در تعارف و اینا که بیا اینورا و اون که : نه شما بیاید و ... تمام.
حالا به اون یکی فردا یه زنگ بزنم ببینم چی می شه!
یعنی قلقکم می شه شعرش رو بذارم و در برم!
به نظر همه دزدی ها بد هستند ولی فکر و کلام و وزن و هجایی رو که کسی ساخته رو دزدین خیلی کمبود می خواهد. واقعا کار کثیفی است!
اکنون در کتابخانه ایم. 20 صفحه خوانده ایم و خسته شده ایم یک و نیم ساعت هم وقت برده. آیا 1800 صفحه را می توانیم در 3 روز بخوانیم؟ باز هم پیدا کنید پرتقال فروش را!
پدر و پسر را با هم تنها گذاشته ایم. باشد که به سلامت باقی مانند!
همسر وقتی بیرون می آمدیم گفتند : خوراکی هات که تموم شد بگو بیام دنبالت! فکر کنم تا 8 شب طول بکشه!
همش 4 تا تی بگ و یه کیسه کوچیک آجیل و یه ساندویج پنیر گردو و بیسکوییت آوردم ها!
پسر گفت: مامان تو که داری می ری ! اگه با بابا دعوا کردیم چکار کنیم؟ گفتم : همدیگر رو بزنید تا دلم حال بیاد!
هنوز هم دیقه به دیقه دعواشون می شه!
خب بریم یه کم پذیرایی و نماز .
از دیروز که رفتم سونو و از هر جایی یه چیزی پیدا کرد خیلی غمگینم. از ولی عصر تا سر کارگر تو یه ماشینی نشستم که یه آهنگ غمگین گذاشته بود. و اشکهای من هر از چند گاهی از زیر عینک دودیم می ریخت پایین. یه حس بد داشتم که انگار فقط با فرار می تونستم ازش رها بشم. به افتاب بعد از ظهر نگاه می کردم و احساس می کردم دوست دارم توی یه کویر بی انتها برم اونقدر که از پا دربیام. هر وقت غمگینم دلم کوه و دشت و طبیعت می خواد اونم لم یزرعش.
نمی دونم شما تنهایی تو یه بیابون بودن رو تجربه کردید یا نه؟ یه سکوت عجیبی داره! حس می کنی خدا با لبخند داره نگات می کنه. احساس می کنی که داری خدا رو سر گرم می کنی .
این حس رو چند بار تو فیلد هایی که رفتم تجربه کردم. دور شدن از گروه و وهم و ترس عجیبش. اما این طور وقت ها یه صمیمیت عجیب با کوه و خس و خاشاک و حتی حشرات دشت تو خودم حس می کنم. روی زمین دراز می کشم . حس می کنم سنگ و خاک و زمین و اسمون از ابتدای خلقت چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن تا امروز بیاد و اونا من رو در بگیرن! احساس می کنم که برا اونا هم یه خاطره خوبم که تا ابد تو یادشون می مونه! .حتی الان که دارم اون خاطرات رو مرور می کنم برام عجیبه که احساس می کنم همشون مثل یک صحنه مصنوعی تئاتر تو ذهنم موندن. انگار که یکی یک صحنه طراحی کرده.
دیروز دلم رفتن می خواست. ولی با پاهایی سست برگشتم خونه. آخه پسرم تنها بود.
امروز دوباره باید برم دکترم. دکترم رو خیلی دوست دارم. روسری های ساده اش، موهای دم اسبی اش، صدای مهربونش، و توجه قشنگش. هر چیزی که تو نسخه می نویسه بلند مثل دیکته می خونه. خیلی هم با انصافه. بهش اعتماد دارم!
خدایا! ..... همون هایی که خودت هم می دونی ! آمین!