روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

گم شدم....

این روزها انگار گم شدم. گاهی مثل ادمی هستم که توی یه بیابون بزرگ و یه طوفان با سختی جلو می ره و احساس می کنه صداش می زنن، اما از کدوم طرف....؟


این روزها دلم برای خودم تنگ شده. همون خودم جانی که دوستش داشتم. این خود الان دوست داشتنی نیست.

یه جورایی دوست دارم کلا بودنش رو از زندگی ام پاک کنم . کاش می شد یه قسمت هایی رو خط زد و گفت " از اول..."

لیاقت عشق

      چهار تا مرد از کوچه مون می گذشتند. یکی شون که موهاش جو- گندمی بود و با لباس های اسپرت ، حدود 55 ساله به نظر می اومد به بقیه گفت:" بعد از 30 سال زندگی، هنوز نماز و روزه هایی که خانمم برای رسیدن به من نذر کرده بود تموم نشده، اونقدر که نذر کرده بود". صداش احساس رضایت نداشت، احساس افتخار به عشق همسرش رو هم نداشت ولی یه چیزی تو صداش بود که با قدرت تمام این رو به آدم القا می کرد:" اون مرد ذره ای لیاقت اون عشق رو نداشته".

غمگین شدم ......

فول آو انرژی!!!!

درست در همین لحظه متنی که لیلی نوشته بودرو خوندم. خودش رو در چند خط گفته، البته حقایقی از خودش رو. و من نمی دونم چرا یک لحظه حس کردم می خوام پرواز کنم. واقعا نمی دونم. فقط از اینکه این همه آدم شبیه به هم و در عین حال کاملا متفاوت از هم هستیم.، خوشحالم کرد.

من می خوام از فردا یه روز دیگه تو زندگیم رو شروع کنم.

از همین لحظه دیگه خودم رو سرزنش نمی کنم.

از همین لحظه هر چی رو که دوست دارم، بهش بها می دم. از همین لحظه به چاقی و لاغری فکر نمی کنم.

عیب نداره! یه خانم کمی چاق ولی با نشاط به مراتب بهتر از یک خانم کمی چاق ولی بی رمق هستش(آخه پیامد نخوردن لاغر شدن نیست که ، ضعیف شدنه!)

از امشب بیشتر می خندم.

از فردا ... نمی دونم ، از فردا باید زندگی به من بیشتر بخنده!

خدایا ممنون!

برای همین حس خوب هیجان.


پ.ن: کمتر از 24 ساعت بعد از این پست یکی از مهمترین اتفاق های زندگیم رقم خورد. چیزی که آرزوش به نظرم مسخره می اومد ولی خواستم ازش لذت ببرم. خب! حالا دارمش. چی می تونه اوج قدر دانی منو از خدا به خاطر حمایت های معجزه گونه اش نشون بده؟ خدایا ممنونم. ممنونم که به من امیدواری به خودت رو چشوندی. خدایا مزه توکل رو به همه بچشون تا لذت ببرن از اینکه قدر ترین وکیل دنیا وکالتشون رو به عهده داره.


اَللّهُمَ لا تَکِلنی اِلی نَفسی طَرفَةَ عَینِ اَبَداً

بابام همیشه تند نماز می خوندند و بلند. از وقتی به دنیا اومدم تا وقتی خونشون بودم این دعا و دو دعای دیگه قنوت های پدرم بود.

باباها ! هر دعایی که می خواهید ورد زبون بچه هاتون باشه تو قنوتتون و با صدای بلند بخونید.


روز جهانی کودک

دیروز همانطور که می دونید ، روز جهانی کودک بود .اینها کادوهای ما به پسر است. یک بسته ماژیک باحال. و یک جالباسی (فرمودند که مگه جالباسی می شه کادو!)ببینید!

http://s5.picofile.com/file/8144930184/IMAG0441.jpg


طبق برنامه از قبل تهیه شده، با دوستان پیاده روی و کوه و آن دوستم که بیمار است و بچه هایمان رفتیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابان حجاب، (پیاده رفتیم)  فیتیله ها برنامه داشتند. خانم خامنه که مجری دوران کودکی مان بود هم مجری بودند. چشمتان روز بد نبیند، آنقدر صدای بلندگو ها بلند بود که سر درد شدیم.

بعدش رفتیم پارک لاله تا بچه ها بازی کنند (بین اتمام برنامه فیتیله ها تا تئاتر  کانون 1 ساعت فاصله بود).

اون پسر دوستم که گفتم سرطان داره و 4 سالشه وقتی از جلوی در پارکینگ کانون رد می شدیم تا بریم پارک لاله، خطاب به ماشین مسوولان عال رتبه که از جلومون رد می شدند بلند گفت : " مستقیم؟". وای ترکیدیم از خنده.

سپس رفتیم تئاتر خانه خورشید ، در محل کانون ، واقع در پارک لاله. سالن کوچیک بود. ولی تئاتره قشنگ بود. بچه ها کلی درگیرش شده بودند. نقش اولش که " ماشک" اسمش بود، یه دختر ناز بازی می کرد ، که خیلی خوب بود. 

یه مامانه کنارم بود ، با دخترش ، همچی رفته بود تو حس که آدم فکر می کرد حتما 4 سالشه! هر چی اونا می گفتن ، جواب می داد.ببینید!

http://s5.picofile.com/file/8144930718/IMAG0424.jpg

سپس رفتیم شام بخوریم. تصمیم گرفتیم تو مسیر خونه باشه. (دوباره پیاده برگشتیم ، اینبار سربالایی بود خو! ).

رفتیم (ترنانه) و غذای بی هیجان  پیتزا را خوردیم (البته گروه نصف شده بود). 

به بچه ها خیلی خوش گذشت.

ساعت 9 و ربع خونه بودیم.

در خانه یک عدد همسر گرسنه که منتظر ما بودند مشاهده می شد. و ما برایشان شام، نان و پنیر و خیار و گردو دادیم که یک لحظه قاط زدند و به ما گفتند" صبح به خیر!.

البته اینو بگم که با اجازه همسر رفته بودیم.

شب قبل وقتی گفتیم که همچین برنامه ای بچه ها ریخته اند، بسی مشعوف شدند و با خوشحالی گفتند که " وای نمی دونی فردا چقدر کار داشتم. " و با مهربانی گفتند " پس منم دیر میام ، باشه!؟ " ما هم گفتیم " پس شام هم بخورید ! باشه! " و ایشان هم گفتند " باشه! " و ما هم دیشب دیدیم این "باشه!" رو !


آهان! نقاشی های پسرم با اون ماژیک ها رو ببینید. خودش عاشق اون جاده شده، اولین نقاشی سه بعدی اش هست و خودش راز سه بعدی کشیدن رو کشف کرده بود. شمام ملخ و کفش دوزک رو می بینین.

http://s5.picofile.com/file/8144931176/IMAG0444.jpg

کتاب خوانی با اعمال شاقه

کلاس اول دبیرستان بودم. عاشق کتابهای رمان. اقتضای سنم بود و پدرم به شدت مخالف خواندن این نوع کتاب ها . بماند که کتاب چشمهایش و بوف کور رو از قفسه کتابای بابام خوندم  همچنین یکی دو تا فیلم نامه و دو تا داستان درباره جنگ جهانی اول که خیلی هم خالی از مطالب خاک بر سری نبود. کارم شده بود یواشکی رمان خوندن. چه مصیبتی داشتم. یادمه کتاب پنجره رو که  می خوندم. با مامانم هماهنگ کرده بودم که که اگه بابا اومد بالا صدام کن تا زود بیام کمک شما، انگار دارم منم کار می کنم. و مامان نازم با من همکاری می کرد. و هر از چند گاهی می گفت :" خب مگه اینا چین که بابات اینقدر مخالفه؟"

خلاصه، یه روز که مامان بزرگم اینا(مامان بابای بابام) اومده بودن خونمون، و منم در حال خوندن رمان " گلی در شوره زار بودم"(با چه جیمزباند بازی این کتاب ها رو از هم امانت می گرفتیم! )، لو رفتم . حالا بگید چه جوری؟

گوشه آشپزخونه وسط یه خروار سوغاتی ، کتاب تاریخ دستم بود و وسطش کتاب گلی در شوره زار . از اونجایی که مامانم هم با بابام همراه شده بود از ایشونم دیگه قایم می کردم. به همین خاطر یه چند باری که کسی اومده بود تو آشپزخونه مجبور بودم که کتاب رو زمین بذارم و الکی یه چیزی بگم. جاهای حساس رمان بودم ( یه پسر و دو تا دختر توی یه خیابون تو ذهنمه) که متوجه شدم بابام پشت وسایل های وسط آشپزخونه خم شده و دستاش روی زانوهاشه و داره منو با چشم های ریز شده نگاه می کنه. لبخند زدم و کتاب رو بستم و پایین آوردم. و گفتم :" ا..! شما کی اومدید؟" ولی خودمم می دونستم که بابام دیده. کتاب رو از من گرفتند و گفتند: " همون موقعی که دیدم جنابعالی با وجود مهمون ها اینقدر درس خون شدی که چون بقیه جاهای خونه شلوغه تو آشپزخونه درس می خونی ! باید می فهمیدم که یه خبری هست"

ما خیلی از بابامون حساب می بردیم. دست بزن داشتن و خدمت داداشام یکی دو باری رسیده بودن که باعث شده بود ما هم ماست هامون رو کیسه کنیم. البته که ما رو تهدید می کردند با این عبارت: " یک بار دیگه ببینم، از من خوبی طمع نکنی! همچین می زنم تو صورتت که یکی از من بخوری و یکی از دیوار!"

بنابراین شما می تونید تصور کنید که چه آدرنالینی تو خونم ترشح شده بود. کمی نصیحت شدیم و ارشاد و کتاب رمان هم به طرفمان پرت شد و در بغلمان افتاد که تا وقتی پدر محترم بیرون نرفتند ، بر نداشتیمش. و اون بار هم خطر رفع شد.

حالا بگین بابام چطوری شک کرده بود.

بله! ما در این گذاشتن ها و برداشتن ها که گاهی مجبور شده بودیم واقعا تاریخ بخوانیم و رمان را برای زمان کوتاهی زیر کابینت می گذاشتیم .، کتاب تاریخ را برعکس گرفته بودیم . که بعدا بابام با آب و تاب برای همه سوتی ما را تعریف می کردند. و آخرش هم این جمله نغز را هم می افزودند که :" بیا! اینم شانس ما! این مثلا درس خون ترینشونه!"

سفر ...


سلام

امیدوارم هر کی که از اینجا رد می شه همیشه سلامت باشه.

سفر اخر شهریور خیلی خوب بود.

رفتیم اردبیل.

چه هوایی بود مثل آبان و آذر تهران. خیلی دوستش داشتم. این مسافرت بیشتر از گشت و گذار و سیاحت، حکم یک استراحت رو داشت برامون. یه آپارتمان دو خوابه بزرگ مبله. کلا چهار روز بود که یه روزش رو رفتیم سر عین. برگشت هم از آستارا برگشتیم و نصف روز کنار دریای استارا موندیم.

همین الان یادمان آمد که همسرمان دوربین را برده اند با خودشان به ماموریت. So ما عکسی نداریم که بذاریم. وقتی آمدند عکس می گذاریم.

جالبه که هر چی می خوردیم و منظره قشنگ می دیدیم همسر می پرسید " می خوای برا وبلاگت عکس بگیرم؟" ازش بعیده! آخه وبلاگ و نت رو مایه عقب موندن من از کارام می دونه ها! ولی گاهی زیر پوستی تشویقم می کنه. هنوز موضع اش کامل مشخص نیست. شدم مثل دوران دبیرستانم که یواشکی رمان می خوندم و همش تو هول و ولا بودم که بابام نبینه(یه پست براش می ذارم.) ، حالا همش باید مواظب باشم که همسرم نبینه. یه نچ! که بگه هم، من غمگین می شم. کلا در رابطه با ایشون زودرنج ترین آدم روی زمینم ولی با بقیه مثل اژدهای دوسرم.

از هیچ کس تو دنیا اندازه همسرم حساب نمی برم. و جالبه که اون هم همین رو درباره من می گه و معتقده آدم ترسناکه منم!!!!! . گاهی که یه کاری ازش می خوام و نمی کنه، غر که می زنم زودی می گه" باشه باشه اصلن هر چی تو بگی!" بعد من ازش می پرسم که " ببینم تو از من می ترسی؟" با یه حالت بامزه پوزخند می زنه و می گه:" من؟!!!! هه ... مثل س..." (اون جاندار نگهبان را می گوید با یک تشدید مفتوح روی سین).



پ.ن: ساعت یک و 10 دقیقه وارد دانشکده مان شدم. جلوی نگهبانی شلوغ بود . تعجب کردم و وقتی نزدیک شدم دیدم که بعله مسابقه والیبال می بینند از مانیتوری که مخصوص رصد کل دانشکده است و اغلب مشبک است. ولی امروز به صورت wide برای دانشجویان مسابقه والیبال پخش می کرد.(نامردا تا من برم و برگردم متفرق شدند وگرنه عکسی ازشان می گذاشتم.)