روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

می گذرد روزگار...

سلام! 

دیروز رفتیم توچال. با دوست پیاده روی ام. اونم دقیقا منو با همین اسم به همه معرفی ام می کنه. 

خیلی حس خوبی بود. 

اینم یه عکس قشنگ.

http://s5.picofile.com/file/8127183642/IMAG0224.jpg

با این که به ایستگاه دو هم نمیرسیم ولی باز هم مثل آدم آهنی راه می روم.

یه طوری ام . با این همه کار که دارم بازم بحران بعد از امتحان منو گرفته.  یک حس عجیب بیکاری دارم. 

امروز با همسرم درباره یه مسئله ای حرف می زدیم . پسرم هم بین ما نشسته بود. گفت" مامان چرا اینقدر غمگینی؟ " به زور خندیدم و گفتم " نه! مامان من که دارم می خندم" و لپش رو گاز گرفتم . خندید و به باباش نگاه کرد و گفت پس بابا چی ؟ اونم یه طوریه ! دارین چی می گین که ناراحتین! باباش هم یه شکلک مسخره در آورد و گفت " اینطوری ام؟ و هی پسرم گفت نه و هی باباش مسخره بازی در آورد. 

خدا می دونه چقدر موقعی که همسرم قیافه شو ضایع می کرد، فشاری که به خودش می آورد تا بخنده واضح بود و منم که دست کمی نداشتم. 

چقدر بچه ها هواسشون جمع است! وقتی پدر و مادری! اختیار ناراحتی ها و خوشحالی هات رو هم نداری!

راستی دیروز تو کوه، یه سگ داشت با بچه هاش می رفت که یکی شون شروع به بازی باهاش کرد و من دیدم که اون سگ چند دقیقه به بازی با بچه اش پرداخت ، تا وقتی که توله کوچولو خودش راهی که اون دو تای دیگه رفته بودن رفت و بعد مادرشون دنبالشون رفت. واقعا ما چقدر به اینجور حس های بچه هامون در لحظه، بها می دیم؟

اینم عکسشون(کمی از ما دور بودن)

 http://s5.picofile.com/file/8127182800/Untitled.png

خدایا به همه کمک کن!

همین لحظه داره داد می زنه" ست اول رو ایران برد".

خدایا کمکمون کن دنیای شادی برا پسرم بسازیم .


به همسرم!

بازم پاک کردمشون.  

فقط بدون که اینجا از دیشب تا حالا 5 بار با حرف های من در ورژن های مختلف پر شد و پاک شد.

تموم شد!

 سلام خدایا شکرت! مثل شیر جواب دادم! تو یه کامنتی بعد از امتحان آسکی آقای دکتر احمدی نوشتم که " دیگه تو این مقطع، امتحان شفاهی نباید ترس داشته باشه! ولی الان و از همین تریبون اعلام می کنم، امتحان مانند همان حیوان دراز گوش و دم دراز و مغز خراب است که سواری گرفتن ازش کار هر کسی نیست به خصوص اگه قند تو جیبت نباشه!

این آخرین امتحان بود . رفت تا دفاع از رساله!

شمام عین من هستید که بعد از امتحان دلتون مسافرت و تفریح بخواد؟

دلم یه مسافرت خوب می خواد ! از اینا که بریم لم بدیم تو یه کلبه کوهستانی قشنگ و چند روز فقط با ارامش به روز و شب شدن نگاه کنیم.

آقا من می خوام فقط خوش بگذرونم ! کیو باید بببینم! اصن من فردا می رم انصراف می دم، می شینم تو خونه دلمه می پزم و بافتنی می بافم، خط می نویسم و .. راستی به نظر خودم خوب پیشرفت کردم. شاید یکی از خط هام رو گذاشتم.

خدایا خودت خوب می دونی که من به این جمله چقدر واقفم!

فَلِلَّهِ العِزَّةُ جَمیعاً

هر چی دارم از تو دارم!

چطور خودم رو ببخشم؟

راهنمایی بودم و داداش کوچولوم کلاس سوم بود، یا شایدم دوم. یادمه اون شب برق ها قطع شده بودن و ما یک گردسوز وسط اتاق نشیمن روشن کرده بودیم ، با یک فانوس که دم در بود برای بیرون رفتن. من سردرد بدی داشتم و بی حوصله بودم و مامانم ازم خواسته بود که با داداشم ریاضی کار کنم.  

گردسوز رو گذاشتم زمین و داداشم هم اومد. گفتم" این مسئله رو نگاه کن ببین می تونی حل کنی؟" نگاه کرد گفت " نه" . براش توضیح دادم و گفتم "فهمیدی ؟ " گفت "آره" گفتم "حالا تو اول برام توضیح بده ببینم فهمیدی بعد حل کن". گفت " بلد نیستم" . با حوصله ظاهری شروع کردم به توضیح دادن و دوباره گفتم حالا بگو. دوباره گفت "معلممون نگفته".  عصبانی شدم گفتم" حتی اگه معلمتون هم نگفته باشه من که گفتم.همین هایی که گفتم توضیح بده".  

دوباره هاج و واج نگام کرد. برای بار سوم هم توضیح دادم و با صدای بلند گفتم "وای به حالت اگه نتونی توضیح بدی!" . ولی اون دوباره گفت "آخه معلممون نگفته! " . 

منم که کنترل اعصابم رو از دست داده بودم یک سیلی خیلی محکم بهش زدم که باعث شد همه بیان سرم که" مگه مریضی؟ بچه رو چرا می زنی؟" در حالی که داداشم اشک می ریخت و مامانم بغلش کرده بود و برادر بزرگترم شماتتم می کرد که" الان خیلی احساس بزرگی می کنی؟" و منم که حرص می خوردم که " بابا این همه توضیح دادم می گم همون توضیح منو بگو ! هی می گه معلممون نگفته! خب گوش نمی ده دیگه" . 

 برادرم کتاب و گرد سوز رو برداشت و گفت بیا خودم بهت می گم. و من هم نگاه می کردم. کتاب رو گذاشت جلوش و گفت "می تونی حل کنی؟" داداشم هم گفت" آره" و جلوی چشم های گرد شده من حل کرد. دیگه همه داشتن منو با غضب نگاه می کردن که با صدای بلند گفتم " منو مسخره کردی تو که بلدی چرا توضیح ندادی؟"  

داداشم با یه صدای مظلومی گفت" آخه معلممون توضیح نگفته ریاضی گفته"!!!!!! 

دلم می خواست زمین دهن باز می کرد منو می بلعید. داداش کوچولوی من معنی کلمه توضیح رو نمی دونست. من اونشب وقت خواب خیلی گریه کردم. ولی غرورم اجازه نداد که اعتراف کنم. فقط همون جا نشستم و با جون و دل سرزنش های مامان و برادر بزرگترم رو شنیدم و سعی کردم کاملا زجر بکشم به خاطر این همه قساوت. 

و هنوز هم ازاون همه مظلومیتش دلم می سوزه. 

 شما هم از این ظلم ها کردین؟

خدایا کمک!

اخه چی بخونم؟ بخوان بپیچونن که من نمی تونم نپیچم که! استادن خو!  

خدایا منم مثل حضرت علی از چنگال این قریشیان نجات بده! حالا نمی خواد عنکبوت و اینا بفرستی ، فقط در همین حد که نوبت من که می شه یهو حوصله سوال کردن نداشته باشن! مرسی ! 

سوال هم اگه می پرسن حوصله گوش کردن نداشته باشن!  

دیگه این آخری اند پر روییه ولی می شه لطفا بقیه هم مثل من باشن تو جواب دادن، که من های لایت نشم یه وقت.مرسی خدا جونم. این نیمه شعبانی نا امیدم نکن. قول می دم فردا روزی که استاد شدم ، استرس الکی به بچه های مردم ندم. 

می گما ! حالا که داری اجابت می کنی می شه بالاترین نمره مصاحبه رو به من بدن؟  شرمنده! همون پاس شم بسه! 

 

توکلت علی الحی الذی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر.

یاد ایام عاشقانه

این شعر. لطیف ترین شعر عاشقانه ای بود که من در عنفوان جوانی خواندم و در خاطر سپردم. روزگاری که همه دنیا برام عاشقانه بود. زمانی که همه فکر می کردند قراره پزشکی بخونم و منم مثل پسر عموم رتبه دو رقمی می یارم و می رم شهید بهشتی. روزهایی که یه نم بارون می تونست اشک به دیده من بیاره و یا مثل شراب مستم کنه، طوری که تو حیات فریاد خوشی سر بدم و با همه وجود آرزو کنم که کاش خدا از آسمون پایین می اومد و من بغلش می کردم و به خاطر همه اون حس های زیبا می بوسیدمش. حمید مصدق  و شعرش و اسمش .  

استادی که شعر های زیبای حمید مصدق رو برامون توی بارون می خوند . شب شعرهایی که نمی دونم چرا فقط ازشون شیشه بارون خورده ماشینی که می رفتیم یادم مونده. خدایا ! چقدر عشق تو زندگی به من چشوندی! ممنونم! 

 

در من غم بیهودگی ها می زند موج

در تو غروری از توان من فزون تر

در من نیازی می کشد پیوسته فریاد

در تو گریزی می گشاید هر زمان پَر

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست

ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش

از هر فریبی رشتة عمرم نمی بافت

اندیشة روز و شبم پیوسته این است

من بر تو بستم دل ؟

دریغ از دل که بستم

افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم

در پای بت هایی که باید می شکستم

ای خاطرات روزهای گرم و شیرین

دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید

در این غروب سرد درد انگیز پائیز

با محنتی گنگ و غریبم واگذارید

اینک دریغا آروزی نقش بر آب

اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر

در من ، غم بیهودگی ها می زند موج

در تو غروری از توان من فزون تر


حمید مصدق

سفر نامه

سلام  

و اما درباره این سفر :

از اونجائیکه هیچکی نمی دونه اینجا کجاست، ما هم لو نمی دیم دیگه که مسافرتمان به کدام شهر بود. این عکس زیبا کار خودمان است . (ما و همسرمان نداریم دیگه! ما یک روحیم در دو بدن) 

http://s5.picofile.com/file/8125672750/IMAG0166.jpg  

و اما سفر غیر مترقبه که بسیار خوب بود. با همسر و در یک گروه علمی. این عکس یک آرامگاه است که شانسی زاویه خوبی دراومد. یک کلبه سنگی که داره مارو می پاد. چشماشو ببینید چه قشنگه! کیفیت عالی عکس به خاطر اینه که در حین حرکت و از پشت شیشه اتوبوس گرفته شده. 

http://s5.picofile.com/file/8125673500/IMAG0183.jpg 

این هم سد کارون 4 (باز هم از درون اتوبوس و در حال حرکت) 

http://s5.picofile.com/file/8125674050/IMAG0182.jpg 

سد کارون 3 هم در شب عکس گرفتیم و باز هم در حال حرکت که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 

سدی قراره در این دره احداث بشه(خداییش دره به این باریکی فقط تو کارتون پسر شجاع بود) 

http://s5.picofile.com/file/8125674684/IMAG019%D8%B70.jpg 

این هم چند تا تصویر از منطقه قشنگ اطراف رودخونه. 

http://s5.picofile.com/file/8125675192/IMAG%D8%A80198.jpg 

و در آخر سد مارون. کلی بز کوهی اطراف سد بودن که در عکسهای ما هیچ تفاوتی با تخته سنگهای دیواره ها نداشتند. 

http://s5.picofile.com/file/8125675426/IMAG0209%D8%B1.jpg 

سفر سه روزه مون خیلی آموزنده بود و دوست های خوبی هم یافتیم.  

قسمت قشنگش جفنگیاتی بود که پشت سر همسرانمان گفتیم و دلمان جلا یافت. خداییش که همه مردا عین همن ! دکتر و مهندس و معلم و باقالی فروش و غیره تفاوت اندکی در خلقیات دارن ولی همشون در امر حرص دادن همسرانشان بسیر توانا هستند و روشهایی مشابه دارند. این بود نتیجه این سفر علمی. 

پ.ن: شمام اخر انشاهاتون می گفتین" این بود انشای من، زنده باد معلم من" یا فقط ما اینقدر ضایع بودیم؟

coming soon

دو روز پیش از یک مسافرت غیر مترقبه درست،  وسط این مسافرتی که الان هستیم ، برگشتیم. 

یک خاطره خوب. اومدم تهران درباره اش می نویسم. 

احساس می کنم دلم براخدا تنگ شده. گاهی حس می کنم خدا رهام کرده! اینطور وقتها لجباز می شم.یه حس تلخ داره این فکر. کاش خدا بازم کمکم کنه! 

کاش تا چند روز دیگه اینجا بنویسم چقدر الکی نگران بودم! کاش! 

میدونید کفر و ایمان نیم بند ما گاهی از ائمه هم با ارزش تره؟ آخه ما با علمی ایمان آورده ایم که خیلی ناقصه ولی اونا با آگاهی واقعی! همیشه میگم خدا اینو می دونه! خودش به بی ایمانی هامون کمک خواهد کرد!  

 

خسته شدیم...

دیشب 7 کیلو کلم پیچ خرد کردیم و سرخ کردیم (با مادر شوهر) له ...له ام! روز قبلشم 10 کیلو سبزی آش! روز قبل ترشم 5 کیلو سبزی کلم پلو!  مثلن اومدیم مسافرت!!!  خار شوور با کمال روی زیاد می رن بیمارستان و وقتی هم می یان ظرف  هاشونم من باید بشورم!  خونه 300 متری و تمیز کاری هاش هم بماند! تقصیر خودمه که دلم برا مادر شوهرم می سوزه! حرفم راجع به توان لذت بردن در هر شرایطی رو همین جا پس می گیرم! (ماست و کنگرم نمی خوام!)

 

 

خودتون قضاوت کنین! اونوقت آقایون محترم می گن چرا ما از قوم شوهر می نالیم ! خب رحم ندارن دیگه!  امروز قرار بود بریم باغ که جاری محترم به خاطر سختی اش براشون ، کنسل کردن!  

حالا من حق ندارم با شوهر خودم و تنهایی برم تفریح؟؟ هر چی می کشم از دل نازکم می کشم !   .

فقط قسمت دل تنگی های شوهر برایمان بسیار خوب تدارک دیده شده بود وگرنه بقیه این مسافرت تا اینجاش که خیلی مالی نیست. 

اینم چند تا عکس از باغچه شون!

در انتظار یار..

از صبح خوشحالم که همسری هم دارد می آید . الانا دیگه باید رسیده باشه. انقد حرصم می گیره وقتی فکر می کنم که شاید اون خیلی دلش تنگ نشده باشه! انقد حرص می خورم که از یه جایی به بعد مردا به چشم مشکلاتشون به زن  و  بچه اشون نگاه می کنن! انقد کلا از دست این مردا باید حرص خورد که نگو!!!! 

از وقتی اومدیم خار شوور که همیشه هم صحبتمون بود دو در می کنه و می ره بیمارستان! (سوپروایزره) همش هم می گه سمیناره! بیچاره آزمون داره و می ره درس می خونه! فکر کنم از همه بیشتر مزاحم اون شدیم.  

یه هفته دیگه هم اینجاییم. خدایا به فریاد برس!