روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود
روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

چی بودم، اگه شده بود؟

این صرفا یک خاطره گند است! می تونید نخونید!

سال 1379، بعد از یک اردوی یک روزه به دانشگاه برگشتیم، ساعت 11 شب، میدان آزادی مشهد. درب ورودی دانشگاه، (درب اصلی آن ، آن زمان مستقیم به میدان آزادی باز می شد و حالا به سمت ورودی پارک ملت است).

برای رفتن به خوابگاه دیر تصمیم گرفتم و از سرویس جا ماندم، و مجبور شدم برای گرفتن آژانس به نگهبانی دانشگاه مراجعه کنم. حدود 10 ، 12 نفر از پسرها، جلوی درب ورودی ول معطل ایستاده بودند و من با آن چادر که حالا از خستگی به زور روی سرم بود، صورتی که از ظهر ، آب نخورده بود، لب های کدر و چشمانی خسته، ، ایستاده بودم آنطرف تر تا آزانس بیاید. یکی از پسرها که از دانشکده خودمان بود، خیره نگاه می کردو من را کلافه کرده بود. و بقیه هم می خندیدند.  از نگهبانی فاصله گرفتم ، تا وقتی آزانس آمد سریع سوار شوم. نگهبانی گفته بود " تاکسی بیسیم" است و همسایه مان هم یک پراید داشت که در تاکسی بیسم کار می کرد. و من نمی دانم چه شد که به سمت پرایدی که اشاره کرد رفتم.

من همیشه با پدرم می رفتم دانشگاه و یا با اتوبوس. و تا آن زمان فقط یکبار سوار آژانس شده بودم. یعنی نیازم نشده بود.

سرم را خم کردم و گفتم " آزآنس؟"

گفت: بیا بالا!"

خم شد و در جلو را باز کرد و من نمی دونم چرا جلو نشستم. ولی نشستم.

حرکت نکرد... گفتم چرا نمیرید؟

با خنده گفت:" خیلی عجله داری؟ یکم صبر کن! یه نفر قراره برام یه چیزی بیاره!"

ساکت نشستم. معذب بودم که اونطوری نگام می کرد. گفتم کرایه هاش چقدر می شه؟

گفت : شما یه بستنی بده! و من شوکه نگاش کردم.

هنوز نفهمیده بودم. گفتم : یه لحظه صبر کنید! و اومدم پیاده بشم که نمی دونستم در رو چطور باز کنم. بهش نگاه کردم و گفتم در رو باز کنید لطفا

گفت چرا؟ گفتم یه کاری دارم ، باز کنید درو! . (اونقدر حالم عجیب بود و منگ بودم که حتی به خودم زحمت ندادم که ببینم دستگیره کجاست)

و اون در و باز کرد. پیاده شدم و به طرف نگهبانی رفتم در حالی که همه بدنم می لرزید. چادرم تو باد تکون می خورد و همه پسرها اینبار بدون خنده نگام می کردن و نگهبان هم کنارشون بود.

وقتی رفتم طرف نگهبانی گفتم:" یه لحظه بیایید لطفا!

با دهن باز اومد طرفم و گفت :" کجا رفتی پس!

گفتم :" " رانندهه یه طوریه، می گم کرایه چقدره، می گه بستنی بده به جاش! شما به کجا زنگ زدید؟"

که آقای نگهبانی با یه چهره بر افروخته و مبهوت و نگران گفت:" چرا سوار ماشینش شدی؟ اون که آژآنس نیست. ما شوکه شدیم ، گفتیم مگه نگفت دانشجوئه ، این که رفت سوار ماشینه شد که! بعدم گفت صبر کن ! و با همکارش به طرف ماشین که هنوز پارک بود رفت. از کنار نگهبانی تا کنار خیابون فاصله تقریبا زیادی بود.ولی از همون جا هم معلوم بو د که دارن بحث می کنن. و من منتظر بودم  و هنوز نفهمیده بودم چی شده. حالا دیگه همه زوم بودن رو من. به خصوص که وقتی  پرایده رفت و اون طرف میدون پارک کرد، و آقای نگهبانی برگشت، کلی شاکی بود. گفت بهش گفتم زنگ می زنم 110 بیاد جمعت کنه، ولی آخه دختر خوب تو رفتی سوار ماشینش شدی. اونم می گه خودش سوار شد. بعد که دید دارم می لرزم گفت بیا بیا یه لیوان آب بخور. و من تازه فهمیده بودم چی شده. وقتی اقای نگهبانی با یکی دو تا از پسرها داشتند به اون یارو فحش می دادند و در باره گذشتن خطر از بیخ گوش من حرف می زدند.

اونشب آژانس اومد و خدا می دونه تا وقتی منو رسوند به چه اطمینانی رسیده بودم که یارو داره منو می دزده و می خواد منو بکشه و هزار تا درد دیگه! چقدر لرزیدم و تو ذهنم همه راننده آزانس ها رو متهم کردم.

وقتی پیچیدیم تو کوچه مون مامانم سر کوچه بود. از نگهبانی به خونه زنگ زده بودم. اونشب یکی از وحشتناک ترین شب های زندگیه من می تونست باشه! بابام مسافرت بود و من اونشب اشک هایی سرد سرد ریختم. عجیب بود حس عجیب!

الان هم حال غریبی دارم.

اگه می شد ، من دیگه هرگز من نمی شدم. عشقم دیگه هرگز نبود و من حتی فکرش هم باعث می شه از نفرت پر بشم. اینکه چه بلایی سرم می اومد.

.

.

هنوز اون چشم ها رو یادمه.



نظرات 1 + ارسال نظر
پژمان شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 01:03 ب.ظ http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام
بی مقدمه و با عرض معذرت مرده شور این طور پسرایی رو ببرن.مرد نیستن اینا. لرزه انداختن به تن یه دختر عین پستی و رذالته

سلام
پسر نبود! کنار موهاش خاکستری شده بود و یه قیافه خیلی معمولی و حتی می شه گفت موجه داشت. حدودای 40 سال. تقریبا مطمئنم متاهل بود. حالا که ازدواج کردم می تونم از رفتار یه مرد بفهمم متاهله یا مجرد.
ممنون از نظرتون! بیشتر از اینکه براش عزراعیل رو بخوام، عقل و شعور رو می خوام. و انسان بودن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد