روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

فکر می کنم....!

فکر می کنم که از یه جایی به بعد دیگه اونقدر با همسرت یکی می شی ، که هم راحت دعوا می کنی و هم راحت آشتی!

دیگه اقدام برای آشتی مثل قبل سخت نیست! احساس اینکه مظلومی رو بهت نمی ده، بیشتر مثل اینه که " حقمه که الان نخوام قهر باشیم" و طرف دیگه هم معمولا استقبال می کنه!  یعنی مطمئنی که استقبال می کنه! خب! الان دیگه یکی شدن رو کاملا می تونم احساس کنم. انگار که جزیی از منه ، خب پس منافع مون مشترکه! مثلا غرور من و اون یکیه!

پ.ن: بعد از اون دعوای دو پست قبل یه دعوای دیگه هم بود!

به کارگردان ابد و یک روز!

با کسی رفتم این فیلم رو دیدم که یه جورایی تو زندگیش سمیه بود! و من از نزدیک شاهد بودم.

شاهد ترک فرستادن! شاهد سوزانده شدن فرش ها! شاهد اینکه پدرش رو بی هوش و گوش می آوردن خونه ! شاهد اینکه آویزون دوزار پول می شد . شاهد التماساش! شاهد اینکه بارها دربدر این بود که یکی درکش کنه و به حرفش گوش بده ! شاهد اینکه یه سمیه تو خونه داشت که از بقیه پول می گرفت و میداد باباش دود کنه! ولی نمی خواست از تو جوب باباش رو جمع کنن! شاهد قول دادن و قول دادن و قول دادنش!

شاهد اینکه بارها وسایلش و کثافت کاریهاش تو اتاقش رو وقتی مامانش می رفت قهرجمع می کرد و سعی می کرد با ایجاد محیط جدید برا باباش امید بسازه که بابایی که برمی گرده از ترک دیگه نره! شاهد خرید کردن و ملاقاتی رفتن!

آقای کارگردان ، من و اون سمیه ما! هیچ جای فیلم شما نخندیدیم. من و سمیه شما به خنده های مردم تو سینما که انگار خیلی هاشون داشتن داستان می دیدن، فقط نگاه می کردیم . به هم نگاه می کردیم و دوباره ذل می زدیم به پرده! کجا دیده بودین این صحنه های واقعی رو ؟! این غیرتی که هیچ کس براش به خاطر اعتیاد تره هم خرد نمی کرد؟!  من خیلی دیدم!!!!

اونشب حالم بد بود! شب تو خونه ام جلوی همسر مهربونم توی خونه قشنگم، توی رفاه نسبی ام حتی ذره ای شاد نبودم، و به اندازه سمیه احساس بدبختی کردم و اشک ریختم. همسرم دستم رو گرفته بود و می گفت:" اینا چه فیلمین که می بینی!" ولی من از شما ممنونم که این فیلم رو ساختین!

وقتی تو میدون انقلاب کلی با سمیه مون حرف زدیم و از دردهایی که می دونستم دوباره گفت، از خواهر کوچکش که تو یکی از همین تمیز کردن ها! کم می یاره و فریاد می زنه :" عدالت نیست ما این زجر ها رو می کشیم و هیچ کس هم نمی دونه!" خواهری که سیب از وسط دو تا شده اون دختر ک وسواسی توی فیلم بود.

فقط می خوام بگم! " ممنون! "

خیلی از مردم ما نمی دونن زندگی با یک معتاد که هر چی بهش امید می بندی بازم نا امیدت می کنه یعنی چی!

ای کاش ندونن! ولی "هست"! چه بخوایم و چه نخوایم! پس بهتره بدونن!

بله! همینه دیگه!

سلام .

نمی تونم رمان بخونم و خیلی تو جوش نرم. مثلا یه رمان که هیجان انگیز و پر از شادی است و چیز های خوب(داریم؟) منو هیجان زده می کنه. ولی وقتی یه فضاییی غمگین باشه، یا خیلی با اون شخصیت رمان که مظطرب و ناامیده همزاد پنداری(همذات پنداری) کنم، تمام روز انگار برا خودم اتفاق افتاده! تازگی ها دارم به یه چیزهایی می رسم. و اون هم اینه که خودم در ورود این احساسات رو درز بگیرم. که.....

یواشکی: اگه می دونم فضای یه رمان چیه هر چند نویسنده اش رو دوست داشته باشم، نخونمش . یا فیلیم که حس شادی به من نده، نبینم خوب!



;در ادامه دعوا

یه چیز دیگه که تو دعوای پریشب خیلی جدید بود، یکی به دو کردن بود. به اینصورت که اون می گفت : نبود من می گفتم بود اون می گفت نبود من می گفتم بود و ... بلاخره هیچ کدوم هم خسته نمی شدیم و گاهی یه کامنت کوچولو وسطش می ذاشتیم مثل این: این که جدید نیست ، تا حالا صد بار بوده. بعد اون می گفت نبودو ...

به همین مسخرگی ها! فکر کنم چون موضوعش خیلی بچه کگانه بود ، ما دو تا خرس گنده اینطوری دعوا کردیم. خلاصه کلا !

بی اندازه چیپ بود.

از این به بعد باید مثل قبل دعوا کنیم. مثلا تا یه ذره صداش رو بالا می برد اشکم در می اومد و واقعا حس می کردم مثلا منو کلی زده، و واقعا احساس بدبختی می کردم و اون بلافاصله دلجویی می کرد . ولی پریشب همو زدیم و هیچکدوم هم به رومون نیاوردیم .

انگار بعد از 10 سال زندگی دو تا موجود دیگه از تومون اومدن دعوا کردن و رفتن.

امروز به علت نیاز یک سوال ازش کردم و اونقدر مهربون و منعطف جواب داد، که انگار داشت می گفت:" اشتی کنیم؟" ولی من خیلی معمولی ادامه دادم، : " که یعنی الان نه عزیزم "

اااااااااااااههههههههههههه دلم براش زود تنگ می شه! لامصب هر چی زور می زنم حرفاش یادم بیاد و ازش بدم بیاد نمی شه!


زدیم به تیپ و تاپ هم

خیلی مسخره شروع شد ولی خیلی کلاسیک به دادو بیداد و یکی به دو رسید و بعدش یکی زدیم و فکر کردیم مثل همیشه برگشت ندارد، که لامصب بسیار محکم روی ساعدمان برگشت داده شد و هم اینک بسیار جدی قهریم و مدیونید اگه فکر کنید ما کلی گریه نکردیم و اینکه همسر به تلافی بی خوابی دیشب امروز ا ز ساعت 6 خوابیده و برای شام هم بیدار نشده و این ماییم...

 می خوام کلی قهر بمونم.



بین خودمان باشد گاهی انگار وسط دعوا دلمان می خواهد که حرف طرف را طور دیگری برداشت کنیم، طوری که بسیار حرص در آر و بی انصافانه باشد. که خودش هم بگوید: " منظورم این نبود... " و ما هم هی بگوییم بود! خوبم بود! در حالیکه کاملا هم می فهمیم چه می گوید، ... به تلافی کج فهمی هایش! زورم بیشتر از این نمی رسه! (از دسته خرده جنایتهای زن و شوهری)

مکالمات من و دختر عمو در تله

این

http://s7.picofile.com/file/8247776442/%D8%B4%D8%B3%DB%8C.png

نمی دونم چرا عکسش نمی یاد؟

اصن دلم می خواد!

سلام!

سال نو مبارک! روز زن و مرد مبارک! و همه اعیاد دیگه هم همینطور!

اینکه فروردین تموم شده و من هنوز برنامه ریزی برای سال جدید نکردم و کاراهام مونده و اینا همش به کنار!

هوا چقدر خوبه!

با همه وجود می شه لذت برد!

چرا ناف ما رو با نگرانی بریدن؟

کاش یه بی خیالی بود ناف منو می برید! منظورم گش.. نبودها! یعنی بی غم!

مامایی که منو به دنیا آورده ، به عبارتی مامانم رو زائونده، چند وقت پیشا به مامانم گفته بگو بیاد ببینمش!

دوستم داره! بعد از این همه سال منو یادشه!

کلی سر من استرس کشیدن. ولی مامانم می گه خیلی نترس بوده! چرا من نیستم پس!

مامانم! دلم تنگ شد!

فقط خواستم بگم هستم! مطمئنن بهتر از سال قبل()این قلبا یعنی دارم برا خودم غش می کنم ها!! نمی شه نفس بگیری یه سال و دنیا قشنگ حالتو جا نیاره و هر تجربه هم که بزرگ می کنتت!

خوش باشید! اسموتی بخورید!



موفقیت!

فقط اومدم اینجا هم بنویسم خدایا شکرت!

می خوام یادم بمونه!

کی می گه وقتی یه کاری رو شروع می کنی و نصفه و نیمه ولش می کنی خیلی بدتر از وقتیه که شروع نکردی؟

کجا آدم هایی که شروع های زیادی رو تجربه می کنند مثل اونایی هستند که کمتر به اغاز کردن فکر می کنند؟

 هرگز!

 همیشه اونایی که یه تجربه هایی دارن از اونایی که ندارن جلوترند!

آهای همه اونایی که به این بارو رسیدید که همه کارام نصفه می مونند و من نمی تونم هیچ کاری رو به خوبی تموم کنم و یا هیچ چی همراه همیشگی م نمی شه! با شماهام!

شماها به ازای همه شروع ها یه سری میان بر تو ذهنتون دارید که خیلی کمکتون می کنه!

ایمان داشته باشید که هیچ کدوم از روزای زندگیتون بیهوده نرفته!

اصلا نمی گم از همین امروز شروع کنید! نه ! هر وقت دوست داشتید برای خودتون برنامه بریزید و با همه پشتوانه های ذهنتون شروع کنید! هر وقت که خودتون دوست داشتید! زمان شما رو خود شما تعیین می کنید! تا هر وقت که می خواهید بخوابید و وقت تلف کنید !

مسخره نمی کنم! فقط می خوام بگم از خودتون راضی باشید! بذارید آرامش تو همه روحتون نفوذ کنه! آروم و بی دغدغه باشید! خوشحال باشید! اول از همه باید راحت و خوشحال باشید! و بدون استرس! اینطوریه که موفقیت آز آن شماست!

یلدا

دختر عموهای گرامی زنگ زدن و گفتن که شب کجایی؟ گفتیم خونه. گفتن که پس یلدا میاییم پیشتون و ما... تازه فهمیدیبم که شب یلداست شب!

با کلی مشاوره با مهمونا ، شام از فسنجون به ته چین مرغ و سالاد تغییر یافت. یه کیک کدو تنبل هم پختیم و منتظر میهمان ها وهمسر ، که بیایند . اومدند و نامردا ساعت 11 رفتن. خوابشون می اومد.. مهمونه داریم ما!

ولی خوب بود. انگیزه شدند.

http://s6.picofile.com/file/8229257734/DSC07919.jpg