بلاخره امروز شوهر رو بردم پیاده روی. صبح پاشدم ُ با چشمهای بسته نماز خوندم و لباس پوشیدم. زنگ زدم به پارتنر . دیدم اس ام اس اومده که ظهر() کار دارم نمی تونم بیام پیاده روی! . اینم از دوست من! در نوع خودش بی نظیره!
بعد همسر را بیدار کردیم که : قول اون روزت رو یادت هست که؟ و همسر نماز خوند و آماده شد (با لباس هایی که می ره شرکت و دانشگاه(خخخ) فقط کت و کروات کم داشت) و ما با ده دقیقه تاخیر نسبت به هر روز از خانه بیرون رفتیم. اولش که اومدیم بیرون تا رسیدیم سر کوچه می گه : خب حالا دور بزن برگردیم!چپ چپ نگاش کردم حساب کار دستش اومد و رفتیم.
ولی انصافا از جاهای قشنگی رد شدیم و خیلی حال داد. (اخه من و دوستم می ترسیم از جاهای خلوت پارک بریم ایشون فوبیا دارن. گویا خاطره بدی از تنهایی تو پارک داره.).
موقع برگشت رسیدیم سر کوچه بهش می گم من می رم نون بگیرم تو برو خونه! می گه کلید رو بگیر! بعد می گه حالا من با چی در رو باز کنم ؟ پسش دادم. بعد می گه من که تو حمومم تو در رو با چی وا می کنی؟ دوباره کلید رو گرفتم. باز می گه حال من چطوری برم خونه دوش بگیرم؟ تازه دیدم با چشمهایی که انگار بیشتر خابالود شدن داره منو سر کار می ذاره! یک مشت خورد تا دیگه وقتی من غمگینم سر به سرم نذاره و با هم رفتیم نون خریدیم و برگشتیم.
نزدیک خونه می گم می دونی کل رفت و برگشتمون شد نیم ساعت؟ بیشتر از ۳۵ دقیقه تازه چربی سوزی شروع می شه! تا حالا فقط قند سوزوندیم ! فرمودن ااا راست می گی؟
رسیدیم در خونه می گم خب چرا واستادی؟ باز کن درو . جواب می ده صبر کن بذار ۳۵ دقیق رد بشه! چربی سوزی مون شروع بشه بعد می ریم خونه. من واقعا نمی دونم چرا مردها بعضی روز ها تا کتک نخورن استیبل نمی شن.