سلام
دیشب چقدر خوش گذشت. هیچ چی مثل دور همی های خاله زنکانه روح آدم و جلا نمی ده! کلی خرج رو دستم موند ! کلی کار و زحمت و کلی خنده و شادی! اگه تهران موندم حتما با بچه ها آخر هفته می ریم توچال ! شایدم رفتیم صبونه رو کلپچی شوهر همسایه دوستم! (دو جمله آخر صرفا برای درآوردن حرص همسر در صورت خواندن این پست بود)
بیچاره همسر از یه ربع به نه تا نه و ربع در خیابان قدم می زدند که میهمان ها بروند! طفلک تا اومد تو کیفش رو گذاشت رو مبل و با رقص کمر رفت به استراحتگاه! چقدر ممنونش شدم! چقدر وقتی براش از خوش گذرونیمون می گم و او با لبخند محو نگاه می کنه براش آرزو های خوب می کنم!
واقعا چقدر (چندمین "چقدر" بود؟) خوبه آدم یه وقت هایی رو هم برا خودش زندگی کنه! فقط خودش! زندگی متاهلی سالها بود که این خود خواهی ها رو از من گرفته بود! (حالا سالها نه خیلی ها! من که همش هیجده سال و چند ماه بیشتر سنم نیست!)
برعکس پریشب که میگرن ما را به شکوفه زدن وادار کرد و تا 12 شب بال بال زدیم ، شب گذشته بسیار خوب بود!
چه سو استفاده ای کردم از پسر!
بهش گفته بودم که تو حرصم دادی حالم بدشد! ! بیچاره تا یه چیزی می گفتم زود انجام می داد! فقط بدی این دهه هشتادی ها اینه که کلا خشم و دلسوزی و همه احساساتشون تا یک روز بیشتر نیست ! سریع می فهمن که نباید باج بدن!
کم مونده بود بگه مامان دیگه خودتو لوس نکن !