روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

روز مرگی های یک مامان دانشجو، شایدم ...

می نویسم تا فراموشم نشود

سلام 

امروز خوب بود کمی سنگ خوانده ایم. 

توری برا پشه ها خریده‌ایم. 

قلم نی و دوات و لیغه و کاغذُ تا استارت واقعی کلاس خوشنویسی را بزنیم. ناهار آماده است و خانه در اوج پاکیزگی. 

بعد از ناهار هم قرار است بخوانیم تا پوزه این درس هم به زمین مالیده گردد انشاله. 

روز زن هم گذشت 

پسرم در همین لحظه داره کنارم آب قند برا خودش هم می زنه. می گم چرا عزیزم ؟ می گه ترسیدم. تو دستشویی فکر کردم سوسک دیدم و لی سوسک نبود ولی من که ترسیدم بلاخره پس باید آب قند بخورم. پسره سوسوله داریم ما 

همسر هم که امشب می آیند. .....

ای خدا  اگه گذاشت بنویسیم. حالا اومده طلا می خواد بندازه تو آب  این هنر ها رو خار شوهرم یادش داده ها 

ول نمی کنه که .... ما بریم. تا بعد! بدرود.(داره می گه خدا به مامان گوش نداده ای خدا فقط مو دادی خب گوش هم می دادی بهش مااااامااااان)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد